خاطره یک روز زمستا نی
من و آزده ، همسرم هر پنج شش ماه بعد از پس از یک دعوای طولانی سر هیچ و پوچ روز دیگر عاشق و معشوق یکدیگر می شدیم. آن نیمه شب زمستانی هم بعد از دعوای مفصلی در حالیکه آزاده زار زار می گرییست، من پالتویم را به تن کردم ، شال گردن پشمی ام را به دور گردنم انداختم ، کلاه بر سر نهادم و از در خانه خارج شدم.
برف تند درشتی می بارید، باد تندی میوزید، هوا خیلی سرد بود. زمین یخ زده بود. من یقه پالتویم را بالا بردم ، کلاه ام را پایین کشیدم ، دست کش هایم را به دست کردم، آهسته با احتیاط از کوچه امان به طرف میدان … به راه افتادم. پرنده پر نمی زد. من بی اراده در حالیکه با اندیشه های ابلهانه خود دست به گریبان بودم ، به استخر میدان رسیدم .آب استخر یک تکه یخ بود، با احتیاط روی یخ رفتم، چند بار دور فواره یخ زده اش گشتم. یکباره صدای خش خش پایی توجهم را جلب کرد. سر برگرداندم ، مردی قوی هیکل ،با پالتوی سیاه بلند که یقه اش آن در دست اش بود و زیر گلویش می فشرد نزدیک خود دیدم . به خودم گفتم نکند خیال لخت کردن مرا دارد؟ این موقع شب اینجا چکار می کند؟ شاید او هم با همسرش دعوا کرده و از خانه گریخته؟ مرد با صدای بلند گفت: آقا موظب باشید ،اگه یخ بشکنه شما تو حوض میوفتین و از سرما می میرین.
شانه هایم بالا انداختم وگفتم :یخ خیلی کلفته، تازه اگه هم بمیرم چیزی از این دنیا کم نمیشه.
مرد نزیک ترشد و گفت: اقا صد تومن به من بده.
ــ واسه چی بدم ، باج میخوای این نصفه شبی؟ خیال نکنی ازت می ترسم.
ــ نه آقا باج نمی خوام ، صبح اول وقت به صد تومن احتیاج دارم ، و گرنه آبروم میره. میدونی من یک هنر مندم ، چشم بندی می کنم ، سنگ چند خرواری رو رو سینه ام خورد می کنن،آتش می خورم ، شمشیر رو تا دسته اش تو گلوم فرو می کنم ، مار بوا رو دور خودم میپیچم ، با سوسمار ده متری مثل مارمولک بازی می کنم، تو شکوفه نو کار می کردم ، خیلی ها واسه خاطر من میومدن ، قرار بود برم تلویزیون ، یکی به هم قول داده بود ببرتم هولیود، اما حالا به صد تومن محتاجم.
یکباره در چشمان من نگریست و گفت : می دونم غم داری ، می دونم غصه داری، ولی یک کاری می کنم که از خنده روده بر شی، همین الان این یخ رو میشکنم ، میرم تو آبِ زیر یخ و میام بیرون و هیچی مم نمیشه. شروع کرد با پاهایش روی یخ کوبیدن. دست کردم جیبم و صد تومن در آوردم دادم به دستش و گفتم : آقا این صد تومن رو بگیر ، ولی این کار رو نکن.
مرد صد تومان را از من گرفت، در حالیکه با تمام قوایش پا بر روی یخ می کوبید گفت: نه آقا نمیشه ، من نه گدام، نه باج گیر، من یک هنرمندم، مزد هنرم رو میخوام، کاری می کنم که شما از خنده روده بر شی،غم و غصه ات یادت بره.
ــ خواهش می کنم ، التماس می کنم ، نوکرتم ، این صد تومن از شیر مادر هم حلال ترت باشه، نمی خوام بخندم ، اصلا غصه ای ندارم ، پول رو بذار جیبت و برو تا فردا آبروت نره.
— نا آقا اختیار دارین ، من پول مفتی از کسی نمیخوام ، صدقه هم نمی گیرم، من یک هنرمندم ، پیش وجدانم مسئولیت دارم ، خاطر جمع باشین من یک هنرمند واقعی هستم . در این موقع یخ شکست و مرد تا بالای زانو با لباس درون آب و یخ فرو رفت. مرد رو کرده به من گفت: دیدی آقا. لبخندی زد و بدن و سرش را هم زیر آب کرد ، و بلند شد با زحمت خودش را روی یخ کشید .
خنده مصنوعی کردم و گفتم : خندیدم نه به هنرت ، به خریت ات. گفت شما بخند به خریت من بخند، تازه اولین نفر هم نیستی . از استخر بیرون آمد و وسط خیابان به راه افتاد . من تا آنجا که می توانستم با نگاهم به دنبالش کردم. بعد با احتیاط به طرف خانه به راه افتادم . در خانه برای اینکه همسرم را از خواب بیدار نکنم روی کاناپه اتاق نشیمن خوابیدم ، و در درونم خدایم را سپاسگذار بودم برای اینکه توانستم به انسانی کمک کنم.
خوابم نمی برد، احساس می کردم تمام بدنم درد می کند، میلرزم ، بامداد همسرم با مهربانی کنارم آمد وحالم را دید. درجه زیر زبانم گذاشت ، کمی تب داشتم . برایم نوشیدنی گرم آورد، دارو به خوردم داد ، مرا به تخت خواب بردو به اداره ام تلفن کرد که من سخت ناخوشم ، و بعد از سفارشات لازم به من سر کارش رفت.
نزدیک غروب وقتی بر گشت ،روزنامه ای با خودش آورد، با عکس مرد یخ زده ای در صفحه اول، و زیرش نوشته بود: در میان خیابان … مرد یخ زده ای ایستاده بود و یک اسکناس صد تومانی در دست داشت .
جمعه 2 آبان 1382 ــ 24 اکتبر 2003 ـــ از کتاب سلام روسپیان
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟