نگاشته شده توسط: ordoukhani | جون 2, 2007

فقط شنیدیم

فقط شنیدیم

اگر اشتباه نکنم اواخر تیر ماه بود. شهریور به کلاس چهارم می رفتم . شاشم هنوز کف نکرده بود،  به حمام زنانه نمی اگذاشتند بروم، ولی در عروسی ها لای  زنها می پلکیدم . برای اینکه زنها لخت نبودند ، و بیشتر خودی بودند.

شب عروسی دختر حاج رضا بود. مردها توی حیاط بودند، و زن ها توی اتاق پنج دری . من و ناصر  با چند تا بجه هم   سن و سال خودمان بین خانمها می پلکیدم و  شیطانی می کردیم، گاهی هم می رفتیم از جلوی مردها سیب و گلابی خیار بلند می کردیم و تو سری می خوردیم ، گاهی هم از جلوی خانمها . آن هم همراه با توسری و الهی ذلیل شی و بترکی ، چقدر میخوری شنیدن.

 مادرم دست مرا گرفت و نشا ند کنار خودش و گفت: یخورده بتمرگ . پروانه خانم همسایه یهودی امان گفت : ای خانم پسر بچه است ، نمی تونه بشینه.  توسری و نفرین خوراک روزانه ما بود.

 

شیرینی ها و میوه ها دور تا دور اتاق به ما چشمک می زدند. شکم امان پر بود، ولی چشم امان سیر نبود. چایی شربت اورت بود. خانمها انگار مست بودند، هرچه دلشان می خواست به هم می گفتند. صدای هر هر کر کرشان بلند بود. با خنده و شوخی متلکی نبود که بار همدیگر نمی کردند.

زهره خانم عروس پروانه خانم هنوز سی سال نداشت ، ولی یک دختر و چهار تا پسر داشت. پسر کوچک شش هفت ماهه اش بغل اش بود. بچه شروع کرد به عر زدن. زهره خانم دگمه پیراهنش را باز کرد و پستانش را دهان بچه گذاشت. بچه یک میک می زد یک عر می زد ، یک میک می زد یک عر می زد. خدیجه خانم رو کرد به زهره خانم و گفت: گاییدن و زاییدن خوب بلدی ، ولی بچه شیر دادن بلد نیستی ، اگه همین طوری پیش بری سر شصت سالگی شصت تا بچه ریغو پس میندازی، تازه با اون پستونهای فندوقیت بچه موش رو هم نمی تونی سیر کنی.

مادرم که دوتا خانم انطرف تر نشسته بود ، دست من را رها کرد و دو زانو آمد بچه را از بغل زهره خانم گرفت و داد بغل خدیجه خانم و گفت : گر تو بهتر می زنی بستان بزن، بفرما شما شیرش بده خـــــــــانم . زهره لاغر و ریزه میزه خوشگل  با نمک بود. مادرم مینیاتور صدایش می کرد. خدیجه خانم دگمه پیرانش را باز کرد، پستان راستش را گذاشت دهان بچه . بچه شروع کرد به مکیدن چه مکیدن، و صدای قن قن که نشان رضایت اش بود به گوش میخورد. خدیجه خانم بعد از چند دقیه پستانش را از دهان بچه درآورد ، بچه قر زد. خدیجه خانم گفت کوفت ، چرا قر می زنی ، مگه طلب بابات رو داری ، انگار این بچه تا حالا یک شکم سیر شیر نخورده، و پستان چپش را دهان بچه گداشت.

مادرم به خدیجه خانم گفت: ماشااله با این پستونها یی که شما داری ، یک گله گوسفند و با یک گله گوساله رو با هم می تونی شیر بدی . در ضمن بچه شیرش را خورده بود. خدیجه خانم دمرش کرد چند تا زد پشت اش. بچه چند تا آروغ زد و یکی دو تا هم گوز ول کرد. فاطمه خانم با خنده گفت: اینم مزدت لای گیسات. خدیجه خانم گفت : لای گیس مادرو مادر بزرگش ، چرا لای گیس من، رو کرد به زهره خانم گفت : این همه میوه و شیرینی جلو ته بخور، بخور دختر، شام هم که دوتا قاشق بیشتر نخوردی از سر شب تا حالامثل عروس نشستی و هیچی نمی گی ، دوتا استکان چایی هم بیشتر نخوردی ، مفته جونم مثل بقیه بخور، بخور تا یخورده چاق شی، اون فندوقات هم بزرگ شن ، هم توله ات سیر کنی هم شوهرت رو خوشحال ، از مادر شوهرت خجالت می کشی ؟ آخر شب هم مثل همه اون روسریت از روی شونه ات وردار پر کن ببر خونه ات ، بلکی اینا بفهمن تو جهودی ، لعنت بر شیطون ، خدایا پناه بر تو ، اینم شد جهود.

مادر حاج رضا زنی هشتاد ساله  که تا حالا ساکت  بالای اتاق نشسته بود گفت: ای خانم کجای کاری ، جهودام اون جهودای قدیم ، مام با این سن و سالمون هنوز ندیدیم ، فقط شنیدیم .

سه شنبه 20 آذر 1385 ـــ 12 دسامبر 2006 ــ  اوآ


پاسخ

  1. عالی بود


نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s

دسته‌ها

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: