دکتر یوسف کلیمی
معصومه خانم تلفن کردو گفت : ابوالفضل خان بلند شو بیا این جا که این شوهر من سه چهار روزه خواب و خوراک نداره، ماتم زده یک گوشه نشسته.
حاج محمد شوهر معصومه خانم از رفقای من بود، همدیگر را از زمان نوجوانی می شناختیم . بلند شدم رفتم خانه اشان. در زدم معصومه خانم در را باز کرد. پس از سلام و احوالپرسی گفت: دگتر یوسف کلیمی چند روز پیش فوت کرد، از اونوقت تا حالا حاجی یک گوشه نشسته و اشک می ریزه و با خودش حرف می زنه. انگار جن رفته تو جسم اش. خندیدم و گفتم : چند تا بسم اله می گفتین جن فراری می شد.
رفتم تو اتاق ، دیدم حاج محمد روی یک تشکچه و تسبیح در دست سر به زیر غمگین نشسته . من را ندید. بلند گفتم سلام محمد جون. سرش را بلند کردو گفت : سلام ابوالفضل جون ، خوش اومدی .
نشستم کنارش و گفتم : خدا بد نده ، چته اگه مریضی چرا دکتر نمیری. اشک در چشمانش جمع شد و گفت اون کسیکه دکترم بود فوت کرد ، خدا بیامرزتش ، دنیا وفا نداره حتی به آدمهای خوب خودش.
گفتم خدا بیامرزتش ، مگه تو این شهر دکتر دیگه نیست؟ جواب داد: دوای مرض دست دکترها نیست، خودم می دونم چه مرضی دارم، درد من دوا نداره وقت می خواد خوب شه،خوب که نمیشه بهتر می شه،ولی زخمش همیشه میمونه .
ادامه داد: بابام وقتی فوت کرد ، این خونه رو واسم ارث گذاشت ، با رفیق جون جونیش دکتر یوسف کلیمی.
دکتر یک دختر داشت دوتا پسر. دخترش زن یک تاجر فرش شد، یک پسرش هم کار واردات و صادرات می کرد، پسر کوچکش هم دکتر شد. اوابل انقلاب زن دکتر یوسف مرد، بعد از مرگ زنش یدفعه خورد شد. یک سال بعدش هم دخترش با شوهرش بچه هاش رفتن خارج ، چند ماه بعدش هم پسراش با زن و بچه اشون. هرچی اصرار کردن به باباشون تو هم بلند شو بیا ، این گفت: من نمیام ، جایی ندارم غیر از اینجا، جد اندر جدم تو این آب خاک بودن، با خوب و بدش ساختن، کجا بلند شم برم سر پیری خودم رو الاخون والاخون کنم، هر جا برم غریبم ، اینجا ، خیابونها این شهر ، شهر ها و ده کوره های این مملکت یادشون میاد جای پای منو، این زمین ها یادشون میاد سایه منو، اصلا این آدم ها رو بگو ، خاطر منو دارن ، این بقال سر کوچه ، این قصاب، مش اکبر نونوا رو که نصفه شب از مرگ نجاتش دادم، محسن لبنیاتی ، اگه یخورده دیر رسیده بودم زن و بچه اش سر زا رفته بودن . من تو این مملکت با آدمهاش ، با خوب و بدش می سازم، تازه عمر زیادی هم دیگه باقی نمونده.
معصومه خانم سه تا چایی آورد و نشست. حاج محمد لبخند غمگینی زد. معصومه خانم گفت : خدا رو شکر که خنده به لبت اومد ، ما داشتیم دق می کردیم، ابوالفضل خان این که شما رو دید گل از گلش شکفت، خوب شد اومدین ، و گرنه نمی دونستم چه خاکی به سرم کنم.
من جوابش را با چند تعارف دادم و یک کمی چایی خوردم.
حاج محمد گفت: دکتر یوسف بعد از رفتن بچه هاش دیگه طبابت نکرد، میومد خونه ما ، من می رفتم خونه اش ، بعضی ها می گفتن جاسوس اسراییله، به من تهمت می زدن که با جاسوس اسراییل همکاری می کنی ، من رو هم چند بار بردن کمیته که بگم دکتر یوسف چی میگه و چکار می کنه، تلفنش رو هم گوش می دادند، قصاب و لبنیاتی سر کوچه بهش دست نمی دادن، آخه کلیمی و نجس بود. این مرد به روی خودش نمیاورد . دکتر یوسف می گفت : تو دنیا یک مذهب هست که از همه مذهب ها بالاتره ، اونم مذهب عشقه . این مرد عاشق بود. به خدا ایمان داشت ، نه از راه مذهبش از راه دلش . یک اصولی رو هم رعلایت می کرد، نه از طریق مذهبش ، بلکه از طریق وجدانش. می گفت : خدایا من رو بکش فبل از اینکه وجدانم رو بکشی.
حاج محد یخورده فکر کرد یک قلپ چایی خورد خندید. زنش هم خندید.من بدون اینکه بدونم چرا میخندن خندیدم ،
بعد ادامه داد: یچیزی بهن می گم که تا حالا به کسی نگفنم : سه چهار سال پیش دختر ما لاله هیجده سالش بود، مریض شد چیزی نمی خورد و روز به روز لاغر میشد. دکتر یوسف اومد گفت باید لاله رو معاینه کنم، ولی منه کلیمی اجازه ندارم به یک دختر مسلمون دست بزنم ، گفتم این بچه جای نوه شماست، این دختر رو شما همه جاش دیدی، همه جای من و زنم رو هم دیدی ، حالا موقع این شوخی ها نیست ، کاسه داغ تر از آش شدی. هرچی اصرار کردم گفت : من قسم خوردم که به بدن هیچ زن مسلمونی دست نزنم. خلاصه یک پرده کشیدیم لاله رفت پشت پرده ، دکتر گوشی رو داد دستش گفت : بذار رو قلبت ، بذار روسینه ات . بعد یک نسخه درآورد نوشت داد دست من. خواستم برم دواخونه دواش رو بگیرم گفت: اول نسخه رو خودت بخون بعد برو دنبال دواش. گفتم منکه نمی تونم نسخه بخونم . گفت این نسخه رو تو بهتر از همه میتونی بخونی. نسخه رو واز کردم دیدم نوشته : منوچهر … سن بیست هفت سال ، مهندس برق ، اسم پدرو مادر و آدرس . دود از کله ام بلند شد ، نزدیک بود یوونه بشم . موهام راست شد. داد زدم این دختر پتیاره از این پسره آبستنه ، الان میرم زیر سنگ هم باشه گیرش میارم و می کشمش . دکتر یوسف خدا بیامرز گفت جوشی نشو از این خبرها نیست، این دختر تو او پسره همدیگه رو دوست دارن، حسابش رو بکن اکه این دونفر با هم ازدواج کنن و بعد از یک سال از هم جدا بشن . یک سال با عشق زندگی کردن بیشتر میارزه تا صد سال بی عشق زندگی کردن. من همین نصیحت رو به بچه هام هم کردم .
نگو دکتر یوسف خانم بنده دخترم و منوچهر پدر مادرش این تله رو ساخته بودن واسه من.
پرسیدم چرا منوچهر پدر و مادرش رو نفرستاد خواستگاری ؟ گفت آخه سالهای پیش بابای منوچهر یک کلاه بزرگ سر من گذاشته بود که هیچ وقت یادم نمیره ، واسه این خاطر جرات نمی کردن این طرفها پیداشون بشه. البته به قول دکتر یوسف : این نیز بگذرد. کاری نداریم ما نرفتیم دنبال تسخه ، چند روز بعدش نسخه با مادر و عمه اش اومدن. مام در مقابل عمل انجام شده قرار گرفتیم. همونطور که خودت می دونی دخترمون رو دادیم بهش. یک پسر دارن یک هم بچه هم تو راهه. بریم سر اصل مطلب چهار پنج ماه پیش دکتر یوسف حس کرد که داره میره، پاهاش دیگه زور کشیدنش رو نداشت، از خونه نمی اومد بیرون ، من مرتب می رفتم پیش اش ، یا به زحمت میاوردمش اینجا . یروز به من گفت محمد جون من روزهای آخر عمرم رو می گذرونم ، هیچ کس رو هم تو این مملکت جز تو ندارم ، بعد از مرگم تو وکیل و وصی منی، خلاصه رفتیم پیش محضر دار و من رو وکیل وصی خودش کرد.
اشک حاج محمد سرازیر شدو گفت: از مرگ بابام انقدر درد نکشیدم که از فوت دکتر یوسف کشیدم، بدتر از همه من وکیل وصیش همه هستم ، بعد از مرگش یک نفر رو گیر آرودم نشوندم تو خونه اش که نیان هرچه توش هست خالی کنن ببرن. یک خونه بزرگ داره با مقدار زیبادی جنسهای اتیقه و مقداری هم پول تو بانک . یکی از این آقایون گفت: حاج محمد مال جهود حلاله ، به خصوص که تو وکیل و صیش هم هستی ، اگه بخوای من فتوا میدم .میدونی ابوالفضل جون من مثل دکتر یوسف به اون حد نرسیدم که از وجدانم بترسم ، ولی از خدام می ترسم ، از آتش جهنم می ترسم.
سه چهار ما بعدش حاج محمد سخت سرما خورده بود تو رخت خواب بود، رفتم به دیدنش. معصومه خانم چایی آرود حاجی گفت : میدونی موسی پسر کوچکه دکتر یوسف برگشته مطب باباش رو واز کرده . من هم ارث میراث پدرش رو همونجوری تحویلش دادم و گفتم : تو هر کاری میخوای با برادر خواهرت بکنی خودت میدونی ، نیم ساعت پیش هم اینجا بود منو معاینه کرد و دوا هم خودش به هم داد. هنوز نیم ساعت ننشته بودم که لاله با دو تا بچه و شوهرش منوچهر هم آمدند . معصومه خانم با اصرار من را برای شام نگهداشت.
یکشنبه 24 بهمن 1372 / 13 فوریه 1993 ــ مرگ پلنگ
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟