نگاشته شده توسط: ordoukhani | مِی 25, 2007
جای دوست و دشمن
جای دوست و دشمن
از کتاب فرهنگ بی فرهنگ ها و سگ کُـرد. 19 دی 1370 – 9 ژانویه 1991
حمزه فرزند کوچک خانواده اش ، پسر حاج عزیزاله روز عید قدیر به دنیا آمده بود، برای همین هم حاج حمزه صدایش می کردند.
حاجی عزیزاله پدر حاج حمزه وضع مالیش خوب بود، یک خانه بزرگ در خیابان نایب السلطنه داشت با مقداری ملک و املاک که وقتی فوت کرد پسرهای دیگرش ، حسن و حسین وقتی اموال پدر را تقسیم کردند ، تنها یک دکان و خانه ای که همه اش صد متر می شد، در کوچه دردار، نبش کوچه درختی به حاج حمزه رسید که با مادر پیر زمین گیرش زندگی می کرد.
نبش این خانه یک درخت چنار بود که نیمش در کوچه بود و نیم دیگرش در دیوار مستراح کوشه حیاط . استفاده این درخت سایه اش بود ، و ضررش قار و قار کلاغها و برگ جمع کردن پا ییز.
حاج حمزه خیلی پشم الود بود، بعضی ها حاج پشم آلو صدایش می کردند. انها که او را در حمام دیده بودند می گفتند از شست پایش تا ریش اش پر از پشم است . سرش هم پر مو بود. تنها بین ابرو و موهایش به اندازه دو بند انگشت مو نداشت.
حاج حمزه وضع اش بد نبود ، با فروختن میوه در دکانش خرج خود و مادرش را در میاورد. یک روز بهاری که افتاب لذت خاصی داشت، ظهر زیر درخت مو گوشه حیاط قالیچه ای پهن کرد و به مادرش غذا و داد و متکایی گذاشت و او خوابید . وقتی عصر رفت بیدارش کند ، انگار چند روزی میشد که فوت کرده ، چشمهایش بسته بود و بدنش سرد بود.
وقتی به خاک سپردندش حاجی برادرانش را بعد از سالها می دید. براردان هر چند مدتها زیادی بود که مادرشان را ندیده بودند ، ولی برای حفظ ابرو برای او ختم مفصلی گرفتند.
حاجی وقتی از خاک سپاری مادرش به خانه برگشت ، حس کرد که تنهاست ، تنهای تنها. آن مادر پیرو علیل هم با وجود تمام زحماتش ، با وجود اینکه زیر بغلش را می گرفت راهش می بردد، نر و حشکش می کرد ، بودنش بهتر از نبونش بود، هر چی بود مونس همدمش بود.
حاجی رفت توی حیاط ، یک کمی ایستاد و بعد نشست روی هونگ سنگی ی گوشه حیاط . نزدیک آنجایی که مادرش مرده بود، گریه کرد، بعد بلند شد رفت توی اتاق ، به اسبابها نگاه کرد، بعد رفت توی صندوق خانه یک کمی به اسبابهای آنجا نگاه کرد. بعد رفت توی حیاط ، به خودش گفت: راستی چه خوب استکه من هم بمیرم . روی زمین دراز کشید ، همانجایی که مادرش برای آخرین بار خوابیده بود. یک نیم ساعتی لم داد ، افکارش از این شاخه به آن شاخه پرواز می کرد. لحظاتی خیال کرد که مرده است. ولی شکم اش به قار قار افتاد و احساس گرسنگی کرد، با بی میلی از جایش بلند شد و رفت مقداری نان و پنیر گرفت رفت قهوه خانه قنبر نقلی . ( به قنبر نقلی می گفتند بدین جهت کنار استکان چایی نقلی که خودش درست می کرد می گذاشت)
قنبر به حاجی تسلیت گفت بردش کنار حوض روی تختی نشاندش و خودش هم برای او چایی آورد.
دوسه ماه بعد از مرگ مادرش حاجی یک شب توی قهوه خانه نشسته بود . اوس رمضان بنا در ضمن صحبت به او گفت: میدونی که داماد قنبر دو سال است که فوت کرده و دخترش شوکت هنوز شوهر نکره و بجه هم ندارد، اگر مایلی به مادر بچه ها بگم بره برات خواستگاری . حاجی از خجالت خیس عرق شد ، یادش آمد مادرش هم چند بار به او گفته بود که باید زن بگیرد ، ولی به خودش گفته بود چه کسی حاضر میشود توی آن خانه فسقلی با مادر علیل اش زنگی کند. گفت :نمی دونم باید فکر کنم ، بعد بهت میگم. ولی اگر نه بگوید ممکن است رفاقت ما به هم بخورد.
اوس رمضان – من از قول خودم می گم ، اگر نه گفت به من گفته، تو انگار چیزی نمیدونی .
دو ماه بعد در حضور ده پانزده نفر حاج حمزه با شوکت خانم ازواج کردند. زن قنبر هم یک قیمه پلوی خوب درست کرد و بعد ار مختصر جشنی عده ای عروس داماد را تا دم دکان حاجی حمزه . یک نفر هم قران در دستش گرفت عروس داماد از زیرش رد شدند وارد دکان گشتند و سپس وارد خانه شدند.
شوکت خانم تا قبل از اینکه وارد اتاق بشود چادر سرش بود ، در انجا چارش را شل کرد و افتاد روی شانه اش،و اشک از چشمانش سرازیر شد و رفت نشست گوشه اتاق و شروع کرد به آرام گریه کردن.
حاجی رفت دو زانو جلوی شوکت خانم نشست با دوتا شست هایش اشک زنش را پاک کرد و گفت : من و شما با هم مهرم ایم ، من تا حالا با کسی مهرم نبودم حتی با خودم ، من شما زن و شوهریم . کنارش نشست و سرش را گرفت آرام گذاشت روی پایش .
شوکت خانم آرام گریه می کرد . بغض گلوی حاجی را گرفته بود گفت: خانم تورا به خدا گریه نکن من هم گریه ام گرفته . شوکت خانم سرش را بلند کردو آب دهانش را قورت داد. حاجی با گوشه چادر شوکت خانم صورت زنش را پاک کرد. شوکت خانم خندیدید. حاجی گفت آب میخواهی . شکوت خانم با سر جواب مثبت داد . حاجی از جایش بلند شدو رقت یک لیوان بلوی آب برای همسرش آورد.
یک سال بعد شوکت خانم پسری زایید .اسم اش گذاشتند عزیزاله. اسم بابای حاجی.این بچه خیلی پشم الو بود. از نوک پاهایش گرفته تا سر و شکم و پشتش ، و حتی صورتش پر از پشم بود. مادرش می گفت اینها کرک است به مرور زمان می ریزد. پدرش دوتا میخ طویله کوبید دو نبش اتاق برایش نعنی درست کرد، و عزیز باباش صدایش کی کرد.
عزیز بابا ش وقتی ده ماهه شد به خوبی راه می رفت ، فقط زانوهایش خم بود.
حاجی این بچه را می گرفت به سینه اش می فشرد و می گفت : این عزیز باباشه ، پسر باباشه ، قشنگ باباشه ،طلای باباشه ، پلنگ باباشه . ولی حاجی غمگین بود. این بچه قشنگ که نبود که هیچ زشت هم بود. موها یش هم کمتر نشده بود که زیادتر شده بود. با همه این احوال حاجی این بچه را خیلی دوست داشت.
مادرش این بچه را از خانه بیرون نمی برد و به کمتر کسی نشان می داد.
عزیز باباش دوسال نیمش بود که سخت مریض شد. مادر شوکت خانم فوت کرد. عزیزاله خوب شد و سر حال بود. دوهفته بعدش شوکت خانم پسری زایید ، اسمش را گذاشتند یاور. اویل عزیز باباش به برادرش حسودی می کرد، یکبار هم نزدیک بود خفه اش کند، ولی یواش یواش به او عادت کرد. مدتها می نشست کنارش و به او نگاه می کرد.
باز عزیز باباش مریض شد ، چند شب تا صبح نخوابید، حرف که نمی توانست بزند ، زوزه می کشید. در حدود یک هفته این مریضی ادامه داشت . پدر شوکت خانم سکته کرد و مرُد.
عزیز باباش از باباش بالا می رفت ، روی شانه اش می نشست، یا میا یستاد و دستش را به سقف می زد . ا دوست داشت با پدرش کشتی بگیرد و روی سینه او بنشیند. در این موقع دستش را می انداخت گردن پدرش چند تا ماچ آبدار از او می کرد. بعد نازش می کرد.
حاجی می کفت » عزیز باباش تویی . عزیز باباش اِه اِه می کرد و سرش را تکان می داد.
پسر باباش تویی ، قشنگ بابا تویی ، جیگر باباش تویی ، طلای بابا تویی همه چیز بابا تویی . عزیز باباش فقط اِه اِه می کردو سر تکان می داد . پدرش غمگین او را می بوسید.
عزیز باباش نعنی ی یاور برادرش را تکان میداد ، گاهی هم می رفت کنارش می خوابید،. یاور هنوز یک سالش نشده بود که دستش را می گرفت راهش می برد.
یاور دوسالش بود که شوکت خانم دختری زایید. اسمش را گَلی گذاشتند. این دختر خیلی خشگل بود. عزیز باباش از خوشحالی در پوست نمی گنجید.
گُلی یک سال نیمش بود که باز هم شوکت خانم دختری زا یید ، اسمش را کوکب گذاشتند. عزیز باباش چند روزی ازخوشحالی دیوانه شد و مرتب پدر و مادر بردارو خواهرش را ماچ می کردو به هوا می پرید اِه اِه می کرد. بعد یواش یواش آرلم شد .
عزیز باباش به غیر از ما ما و بابا و کوکب .و یاور و گلی حرف دیگری نمی توانست بزند ، ولی اغلب چیز ها را درک می کردو
یاور را به مدرسه گذاشتند، برای عزیز باباش زجرآور بود. می رفت می نشست لب پشت بام و کوچه را نگاه می کرد، تا یاور بیاید، وقتی می دیدش میرفت بغلش می کرد ، واز خوشحالی اشک در چشملنش جمع می شد. یک ماهی بدین گونه گذشت ، بعد برایش معمولی شد که یاور از خانه برود و برگردد. قد عزیز باباش از قد برادش بلند تر نبود، ولی با شانه های پهن و کمر و زانوی خمیده ، بدنی پوشیده از مو ، زورش خیلی از یاور بیشتر بود، گاهی اوقات غمگین از روی دیوار مستراح بالای درخت چنار کوچه می رفت ساعتها بی حرکت می نشست و مردم را تماشا می کرد.
یک روز صبح عزیز باباش از خواب بیدار شد، رفت کنج حیاط،، شروع کرد به زوزه کشیدن و گریه کردن. پنج شش روزی این یچه زوزه کشید. گلی مریض شد، عزیز باباش تب و لرز گرفت، هر چه دکتر دوا کردن چاه اش نشد. سه روز بعدش گلی مرد.
تابوت آوردند، جنازه بچه را ببردند. عزیز باباش در بالای درخت چنار اشک می ریخت و برگ های درخت می کند، و آرآم روی کسانی که برای بردن تابوت آمده بودند می ریخت . گلی را در اما مزاده عبدا له دفن کردند. وقتی پدرو مادرش برگشتند درخت چنار خالی از برگ بود و کوچه حیاط و پشت بام پر از برگ ، وعزیز باباش روی پشت بام بین برگها خوابیده بود.
عزیر باباش مدتی ساکت مثل اشباح راه می رفت ، از درخت بالا می رفت ، مدتی آنجا بی حرکت می نشست، بعد پایین میامد، دستها یش را به طرف آسمان بلند می کرد و با صدایی که به زحمت قابل فهم بود گلی گلی می گفت.
کوکب را هم به مدرسه گذاشتند . عزیز باباش در خانه تنها ماند. می رفت غمگین روی درخت چنار می نشست تا برادر خواهرش از مدرسه برگردند، انوقت از درخت پایین میامد ، و از خوشحالی فریاد
می زد. گاهی هم از خوشحالی آنها را گاز می گرفت،بعد با گردنی کج خجالت زده نوازش اشان می کرد.
یاور کلاس ششم را به زور تمام کرد، او اهل درس و مشق نبود، گذاشتنش پیش ،ژوزف ارمنی تعمیر کار ماشین . ژوزف یک پسر داشت به اسم دانیل، یک سال از یاور بزرگتر، این دو با هم دوست شدند.
چند سالی بود که لوله کشی آب شده بود. در خانه حاج حمزه و شوکت خانم ،یک شیر سر حوض کوچک کنار دیوار بود ، یکی هم در مستراح ، از آب انبار استفاده نمی شد. یک تابستان با کمک اوس رمضان آب انبار را تبدیل به زیر زمین کردند. طبقه بالا را هم سه تا اتاق ساختند برای سه تا بچه ها. ولی عزیز باباش اغلب پیش پدرش میخوابید.
کوکب درس خوان بود. کلاس ششم را با نمره خوب قبول شد، به دبیرستان رفت.
یاور هم کارش خوب بود وپولی خوبی هم می گرفت، گاهی هم ماشین مردم را در کوچه تعمیر کوچکی می کرد . این هم در آمدی بود برای او ، مقدار زیادی از درآمدش را به مادرش می داد، او هم برایش در بانک پس انداز می کرد.
یاور تازه هیجده سالش شده بود که تصدیق رانندگی گرفت و یک فولکس واکن قراضه به قیمت ارزان خرید و تعمیر کرد.
یک روز با دانیل ، و عزیز باباش را برای اولین بار سوار کردو رفتند سر پل شمیران . عزیز باباش از خوشحالی در پوست نمی گنجید، مرتب سرش را چپ راست می کرد. مردم میمون را در ماشین به همدیگر نشان می داند. آن زمانی بود که بعضی ها خیلی شکم اشان سیر شدهبود، علاوه بر سگ از نژادهای مختف ، و اسب، مار و پلنگ هم نگه میداشتند.
یاور به خدمت سربازی رفت، در آنجا به او بد نمی گذشت، بعد از دوره مقدماتی به قسمت مکانیکی رفت ، صبح به سر کارش می رفت ، عصر برمی گشت، و گاهی هم چند ساعتی در تعمیر گاه ژوزف کار می کرد.
بعد از پایان دوره خدمتش دوباره کارش تمام وقت شد.
دانیل می خواست از پیش پدرش برود ، و برای خودش کار کند ، با یاور هر کدام مقداری پول روی هم گذاشتند، و مقداری هم از بانک قرض گرفتند، محلی را هم در انتهای تهران پارس انتخاب کردند، و با یک شرکت ژاپونی هم قرار گذاشتند که نماینده انحصاری تهران پارس و نارمک وتهران نو را به آنها بدهد.
کوکب دبیرستان را تمام کرد، در کنکور سراسری قبول شد ، و در دانشکده حسابداری نام نویسی کرد.، در ضمن روزی چند ساعت هم در یک شرکت خارجی کار می کرد..
بوی انقلاب بلند شد. حاج حمزه سخت انقلابی شد، یاور را هم انقلابی کرد. حاجی دکانش را بست و در خیابان داد می زد مرگ بر شاه ، مرگ بر شاه و اشک می ریخت. با گفتن مرگ بر شاه تمام دردهای دلش التیام میافت. تقصیر شاه بود که عزیز باباش معلول بود، تقصیر شاه بود که گلی ورپرید، تقصیر شاه بود که برادر هایش سر ارث و میراث سرش را کلاه گذاشتند.
یاور هم مرگ بر شاه می گفت ،نه مثل پدرش. مرگ گلی را فراموش کرده بود، برادر علیل اش را دوست داشت، تنها به خاطر پدرش مرگ بر شاه می گفت.
شاه رفت، انقلاب به ثمر رسید. حاج حمزه دکانش را باز کرد، به خودش گفت: از این انقلاب به ما چی می رسد،آیا میوه این انقلاب را هم به من می دهند که بگذارم کنار دیگر میوه هایم بفروشم ؟
از همان اویل میوه انقلاب گندیده بود، یعنی پیش از آنکه برسد گنیده شد بود. اگر در زمان شاه پاسبان ها گاهی میامدند و به میوه هایش ناخنک می زدند، حالا کمیته چی ها کیلو کیلو می برند و پول هم نمی دهند.
کوکب هم میوه انفلاب را چشید. شرکتی که در آن کار می کرد از هم پاشیده شد، دانشگاه هم تعطیل گشت.
یاور را زیر پایش نشستند، کارش را رها کرد و به برای دفاع از انقلاب به سپاه رفت.
جنگ آغاز گشت. فواره خون ساختند. یاور به جبهه رفت. هر هفته از او نامه میامد.
عزیز باباش غمگین ، با زبان بی زبانی از پدرش یاور را می خواست. پدرش دستش را مانند کسی که تفنگ در دست بگیرد می گرفت و دنگ دنگ می کرد. عزیز بابا ش هم یاد گرفته بود تقلید پدرش را می کرد.
زندگی در دهان می ما سید. کاشکی بی مزه بود، کاشکی تلخ ، کاشکی ترش بود. بایستی با احساس تهوع قورت می دادی . خیلی ها زود از خیر شیرین اش گذشتند.
یک بار یاور از جبهه عکس فرستاد. عزیز باش وقتی عکس را دید ،از خوشحالی کریست، عکس را به چشمانش می مالید، روی فلب اش می گذاشت، نمیدانست چکار کند، دیوانه بود، دیوانه تر شد. مرتب پدر و مادرو خواهر اش را می بوسید، دست انداخت کمر پدرش او را بلند کرد. بالای درخت چنار رفت و پایین آمد، عکس را در آغوش گرفت و خوابید. وقتی بیدار شد عکس زیر بدنش مچاله شده بود. ان را صاف کرد و به نوازش عکس پرداخت..
کوکب درس خصوصی می داد. کسی جرات نمی کرد به خانه آنها بیاید، می گفتند که گوریل دارند.
دانیل با هزار زحمت رفت آمریکا. حاجی دکانش را بست ، نزد ژوزف کار می کرد.
یک روز عزیز باباش خوشحال از خواب بیدار شد، معلق می زد، می خندید، چندین بار پدرش را بلند کرد، رفت بالای درخت چنار نشست، هرچه صدایش کردند پایین نیامد، شب آمد و رفت خوابید. فردا جمعه با خوشحالی از خواب بلند شد. هنوز یک ساعتی نگذشته بود که زنگ زدند. یاور بود. عزیز باباش فریاد زد یاور یاور ، از خوشحالی اشک می ریخت، پرید و یاور را بغل گرفت و آنقدر چرخید تا اینکه هر دو به زمین افتادند.
عزیز باباش از درخت بالا رفت فریاد زد : یاور یاور… دو باره پایین آمد ، کلاه یاور را سرش گذاشت ، خود را در آینه دید ، کارق که هیچ وقت نمی کرد، از خنده قش کرد.
یاور یک هفته بیشتر نماند. موقع خداحافظی ، عزیز باباش گرفته بودش نمی گذاشت برود. بعد از بوسه های فروان عزیز باباش را از یاور جدا کردند او رفت.
وقتی یاور رفت عزیر باباش چند روزی گوشه حیاط روی هونگ سنگی می نشست و آشک می ریخت. به زور به او چیزی برای خوردن می دادند . یگ روز صبح وقتی اهالی این خانه بیدار شدند ، عزیز باباش را روی درخت دیدند که برگها را می کند ، یکی پس از دیگری اشک ریزان به پایین میاندازد. به طوریکه کوچه و پشت بام مستراح و حیاط می پر از برگ شده بود. تا نیمی از شب تمام برگهای درخت خالی از برگ شده بود. و خود او هم بر روی برگهای روی پشت بام مسترح با عکس برادرش در بغل نشسته آرام اشک می ریزد .
روز بعدش خبر آوردند که یاور در باتلاق ها کشته شده و جسد ش هم مفقود گشته.
عده ای به پدرو مادر خواهر یاور تسلیت گفتند. ولی هیچ کس به عزیز باباش تسلیتی نگفت. او قابل نبود، یک حیوان بود، به حیوان کسی تسلیت نمی گوید، با حیوان کسی همدردی نمی کند.
هیچ کس نفهمید در دل این بچه چه می گذرد، هیچ مقیاسی به آن بزرگی نبود که بتوان با آن درد عزیز باباش را اندازه گرفت.عزیز باباش یک گوریل بود، یک حیوان، حد اکثر یک میمون ، مثل سگ و گربه.
چه کسی با سگ و گربه همدردی می کند و دل او را تسلی می دهد.
عزیز باباش اشک ریزان دست به آسمان یاور یاور می گفت. یاور به آسمان رفته.
روز شب در شهر موشک میافتاد. دسته دسته جوانان در جبهه کشته می شدند . اغلب در کوچه تابوت کشته شدگان را می بردند تا به خا ک بسپارند. در این موقع عزیر باباش بالای درخت چنار می نشست ، اگر برگی روی درخت مانده بود، آنها را بر روی تابوت ها می ریخت.
دو سال اینگونه گذشت. ماه اسفند بود. یک روز عزیز باباش شروع کرد آرام به زوزه کشیدن . روزهای بعد بیشتر. پدر و مادر و خواهرش نگران شدند، باز چه بلایی سر ما میاید. شوکت به دخترش کوکب سفارش کرد که مواظب خودش باشد . عزیز باباش همچنان زوزه می کشیدو اشک می ریخت. روز دهم گریه همراه با فریاد شد. همسایه شکایت کردند که صدای او نمی گذارد بخوابیم . یک نفر از کمیته آمد وگفت آگر گوریل اتان را ساکت نکنید ما مجبوریم ببیریم و با یک تیر خلاص اش کنیم. حاجی برای اولین بار چوبی برداشت و خواست پسرش را بزند. عزیز باباش فرار کرد رفت توی صندوق خانه دهان بسته زوزه می کشیدو اشک می ریخت. پدرش نزدش رفت ، هر چه خواست آرامش کند نتوانست. یکباره غزیز باباش از صندوق خانه فرار کردو به زیر زمین رفت در کنجی نشست به گریه کردن و زوزه کشیدن. پدرش به دنبالش رفت . رویرویش نشست ، سر او را دست گرفت و در چشمانش نگاه کرد و گفت: تو عزیز باباشی ، تو قشنگ باباشی ، تو جگر بابا شی، گریه نکن پسرم ، بابا تو را دوست دارد، تو رفیق باباشی. بابا غیر از تو هیچ کس رو تو دنیا نداره . حاجی خودش کلوله کلوله اشک می ریخت نشست و سر پسرش را گرفت روی سینه گذاشت. مدت کوتاهی این چنین گذشت که یگباره لرزش زمین همراه صدای انفحار بلند شد، چراغها خاموش شدند . چند آجر از سقف زیر زمین افتاد، بعد همه چیزی ساکت شد.
عزیز باباش زوزه اش بند آمد. بلند شد ایستاد، دست به آسمان برد و گفت: گلی ، یاور، مادر، کوکب.
حاجی فهمید. کورمال کور مال راهی فرای جستجو کرد. اما راه فراری نبود. آمد کنار پسرش نشست ، در دلش کفت: خدایا خودمان را سپردیم به تو. یک کمی فکر کرد و دوباره گفت: جایی که راه خروج نباشد ، راه ورود هم نیست. پس خدا یا تو نیستی. هردو کنار هم مانند زندانی در غل زنجیربه این سرنوشت غمگین تن در دادند و به خواب رفتند
وقتی چشم باز کرد ، نور چراغ قوه را در چشمانش دید . ژوزف با جند تا از گارگرهایش به کمکش آمده بودند . حاجی پسرش را بیدار کرد . ژوزف پتویی روی سر حاجی عزیز باباش انداخت تا فعلا چیزی نبینند، آنها بیرون آورد، سوارماشین اش کرد برد. حاجی از گوشه پتو دید که خانه اشان با چند خانه دیگربه کلّی خراب شده، درخت چنار از کمر شکسته روی خانه اشان افتاده.
ژوزف آنها را به خانه خوئشان برد. دقایقی طولانی حاجی را به آغوش کشید، هردو اشک ریختند.
عزیز باباش کناری ایستاده سر به زیر در خود فرو رفته بود و اشک می ریخت. آذر خانم همسر ژوزف گریان دست انداخت گردن عزیر باباش . به خودش فشرد چند بار او را بوسید و دوباره به خودش چسباند.
هیچ واژه ای نمی توانست گویای این فاجعه باشد. در سکوت فاجعه ها با هم عزا دار بودند و همدیگر را تسلی می دادند. آذر خانم عزیز باباش را رها کرد و آمد به طرف حاجی ، میخواست به او تسلیت بگوید ولی دهانش باز نمی شد که بغض اش ترکید و او را هم در آغوش گرفت. برای اولین بار تن نا محرمی به تن حاجی می خورد. ژوزف عزیز باباش را بغل کردو نوازش اش نمود.
وقتی نشستند، آذر خانم چایی آورد. چند دقیقه بعد ژوزف حوله صابون آورد و به مهمانان اش داد، و از انها خواست صرو صورت خود را بشوینذ .
سر میز غذا همه آش می خوردند. هر یک به دیگری زیر چشمی نگاه می کرد و می خواست چیزی بگوید، آما
بعد از مدتی حاجی گفت خدا کند زجر کش نشده باشند.
آذر خانم ــ زجر را ما می کشیم، با دستمال چشم اش را پاک کرد.
ژوزف ـــ خواست خدا بود.
حاجی ــ اگر خواست خدا بود زلزله میامد ، موشک را که خدا نساخته که خواست او باشد، خواست خود ما بود، می خواهد خدا مرا بشناسد یا نشناسد ، اصلا من دیگر با او کاری ندارم.
ژوزف ــ حاجی جون کفر نگو
غذایشان تمام شد.آذر خانم چایی آورد. دقایق درد آور که هر لحظه اش شلاقی بر روح می زد، با نگاه های غمگین به یک دیگر در سکوت می گذشت.عزیز باباش آرام با نگاهی پر از درد از جایش بلند شد و به طرف آذر خانم رفت و دست به سر آو کشیدو سر به هوا کرد و گفت: مادر ؛ کوکب.
حاجی گفت: آره کوکب ، مادر به آسمان رفتند بیا بشین.
عزیر باباش دوباره اِه اِ ه کرد ادامه داد: گلی ، یاور، مادر، کوکب ، دو دستش را بلند کرد.
آذز خانم بغض اش ترکید و تند از جایش بلند شد و بیرون رفت. عزیز باباش مثل گناه کاری سر به زیر آمد کنار پدرش نشست.
حاجی ـــ اگر اجازه بدین مرخص شیم
ژوزف با تعجب ــ کجا حاجی
حاجی ــ نمی دونم
ژوزف ــ این حرفها چیه، به زبان خوش می مونی ، یا یه زور نمیذارم بری، یک اتاق براتون درست کردیم ، دوسه روز دیگه عیدِ ، میدونم تو دل ات چه دردیِ، میخوام نصفش رو بدی به ما تا یک یخورده سبک شی . میدونم این حرفها مسخره است. یک کمی مکث کرد: راستی حاجی با یک چتول عرق چطوری.
حاجی خیلی وقت نخوردم ، نمیخوام بیشتر از این گناه کنم، شاید هم قصاص گنا هام رو پس میدم.
ژوزف خونه یک ارمنی هستی ، گناهش گردن من. وقتی عرق ات رو خوردی دهنت رو آبکش بعد توبه کن کناهت پاک میشه.
حاجی ـــ خودمونیم شمام حقه بازی رو از ما مسلمونا یاد گرفتین.
ژوزف ـــ اینجا آخوندا میان عرق میخورن و میرن ، بعد میرن رو منبر از گناه عرق خوردن صحبلت می گن.
و یک شیشه عرق با یک بشقاب خیار شور آورد. به سلامتی ، یه سلامتی.
یک ماشن کوچک اسباب بازی تو کمد بود. عزیز باباش از جایش بلند شدو به طرف کمد رفت، وماشین را تماشا کرد. آذر خانم ماشین را برداشت به عزیز باباش داد. او هم مانند بچه ای سه چهار ساله روی فرش نشست به بازی کردن.
حاجی شروع کرد به دهن دره کردن.
ژوزف – با این یخورده عرق که خوردی میری خوب میخوابی. حاجی پسرش را صدا کرد و گفت ، بیا بریم بخوابیم ، ماشین رو هم بذار رو میز.
آذرخانم ــ قابل نداره بذار ببره سرش گرمه. ژوزف آنها را تا دم اتاقی که برایشان آماده کرد بود بدرقه کردو شب به خیر گفت و رفت.
چند ساعتی از ظهر گذشت بود که حاجی و پسرش از خواب بیدار شدند. آذر خانم به آنها غذا داد. بعد یک دست کت شلور نو با پیراهن آورد و به حاجی داد . گفت : این رو دانیل از آمریکا برای باباش فرستاده ، ولی به تنش نمی خوره واسه عزیز اله خوبه. یک دست لباس دیگر هم به خود حاجی با مقداری پول داد.
ژوزف ــ حاجی با اون پولی که دولت میده ، یخورده هم ما روش میذاریم ، خونه رو از نو می سازیم، شما مثل برادر ما هستین ،فعلا اینجا بمونین ، یک لقمه نون با هم می خوریم ، تا ببینیم، خدا بزرگه.
حاجی دست انداخت گردن ژوزف و ماچش کرد.
ژوزف ـــ با خنده : حاجی خودت رو باز نجس کردی برو غسل کن.
حاجی ــ ما با محبت شما غسل کردیم ، دیگه احتیاج به غسل نیست.
ژوزف ـــ میخواین برین یک گشت بزنین هر وقت خسته شدین برگردین واسه غذا. ادامه داد حاجی تورو قسم ات میدم به جون این پسرت ،به ارواح خاک، بقیه حرفش را ادامه نداد ، اینجا خونه خودته ، ما شما رو بیشتر از اونهاییکه فکر می کنی دوست داریم، اشک در چشمهایش جمع شد: آخه مام کسی غیر از شما نداریم، او یدونه پسرمون که رفت آمریکا ، فک و فامیل های دیگه امون هم همین طور .
نمی خواهم از خاک سپاری همسر و دختر حاجی ، درد رنج گریه زاری آنها بنویسم، برایتان قابل د رک است. نویسنده
حاجی و پسرش راه افتادند به طرف سر چشمه، جلوی مجلس به طرف لاله زار. مردم با فاصله و ترس از کنارشان می گذشتند و به همدیگر نشان می دادند. عزیر باباش خندان اِه اِه می کرد. یکی می گفت: میمون رو نگاه کن چه کت شلوار ی پوشیده. یکی خیلی فیلسوفانه به رفیقش گفت: میمون آدم می شود، ولی ما آدم نمی شویم.. یکی گفت: میمون هرچی زشت تره ، خنده اش بیشتره.
از نزدیک خانه ژوزف تا مخبر الدوله حاجی بیش از صد بار این کلمه میمون را شنید، و هر بار مثل پتکی بود که بر سر او می کوبیدند.
یکی گفت: آقا این میمونتون رو نمی فروشین، پول خوبی هم میدم، من یک باغ وحش کوچک نزدیک قزوین دارم.
حاجی ــ این روح منه، این جون منه، اگه میخواین بخرین جفتمون رو بخرین. یارو گفت: ببخشین آقا نمی دونستم انقدر میمونتون رو دوست دارین .
یکی دیگر از کنارشان گذشت و گفت : من اگه جای یارو بودم پول خوبی با میمونم در میاوردم ، بهش معلق زدن و جای دوست و دشمن رو نشون دادن یاد می دادم ، میمون با هوشه ، زود یاد می گیره.
حاجی میخواست این مردم رو بزنه بکشه، میمون میمون ، من بابای یک میمون ام. گرسنه شدند. رفتند به یک ساندویچ فروشی ، کسانی که آنجا بودند ترسیدند. صاحب آن گفت چی میخوان ؟
حاجی ـــ دو تا ساندویچ با دوتا دوغ . صاحب مغازه گفت: شما برین بیرون من واسه اتون میارم.
حاجی و پسرش چند دقیقه ای بیرون ایستادند. صاحب مغازه ساندویچ و دوغ برایشان آرود و گفت : اقا ببخشین ، من کاسبم ، نمی تونم واسه خاطر شما با مردم دعوا کنم ، اینها رو هم شما مهمون ما باشین.
حاجی و پسرش راه افتادن به طرف لاله زار، در یکی از کوچه ها یکدفعه از یک دلان تنگ دو نفر تلو تلو خوران بیرون آمدندو تنه یک از آن دو محکم به تن عزیز باش خورد و پای او را هم لگد شختی کرد. عزیز باباش جیغ کشیید. حاجی میخواست طرف را بزند، ولی مرده که به زحمت روی پایش بند میشد و گفت : ببخشید معذرت میخوام ، شرمنده ام . پایش را جلوی پای عزیر باباش گذاشت و گفت: میمونه لقد کن ، لقد کن. ما یکی از پاهای شما رو لقد کردیم شما دوتا پای ما رو لقد کن. عزیر بابش مات ایستاده بود. طرف گفت : واقعا شرمندم ، میمونه ، ما تا حالا آزارمون به یک مورچه هم نرسیده . رو کرد به حاجی گفت : اقا به میمونت بگو پای ما رو لقد کنه، اگه نکنه از غصه می میرم ، یا اقلا خودتون بکنین.
حاجی پایش را یواش روی پای مرده گذاشت .
ــ آقا شما خیلی با معرفتین ، یخورده قایم تر، آخه من این حیوون زبون بسته رو خیلی درد آوردم ، جیغش به آسمون بلند شد، جون هرکی رو که دوست داری یکی بزن تو گوشم .
حاجی ــ آقا فراموش کن ، دستی به صورت مرد کشید.
ـــ این حیوون باید فراموش کنه ، نه من.
حاجی در حالیکه سرش را تکان می داد رو به پسرش کردو و گفت : عزیر باباش آقا رو ببخش . او هم سرش را مانند پدرش تکان داد
حاجی ــ این هم شما را بخشید
ــ ببخشید ، این اسمش عزیز باباشه؟
حاجی ــ این پسر منه
یارو اشک در چشمانش جمع شد و دست حاجی را گرفت و بوسید و گفت آقا ببخشین ، ما ادمها مثل ابر میمونیم ، یوقتا به جای بارون سنگ می باریم ، زهر می باریم ، خنجر می باریم ، منو ببجش ، یساعته دارم میگم میمون میمون شما به روی خودت نمیاری ، شما چقدر آقایی ، یکی به من بگه بالای چشم پسرت ابروست ، می زنم درب و داغونش می کنم، من دوتا پسر داشتم تو جبهه کشته شدن ، اشاره به رفیقش ، اونم که اینجا می بینی مثل پرچم صلح ، تنها پسرش تو جنگ کشته شده، عروس هم خودکشی کرد، بیا ، بیا بریم یک چتول عرق مهمون ما. رو کرد به رفیقش و گفت : بیا بریم یک چتول دیگه بزنیم ، ما که میخوایم توبه کنیم آز فردا می کنیم ، جون همه اتون مستی از سرمون پرید.
حسین آقا : توبه گرگ مرگه.
باهم به را افتادند. در همان دالان تنگ که دیوارها از ادرارو خیس بود وبوی گندس آدم را خفه می کرد، زمین پر از اخ تف ، ینجاه شصت متری آمدند آخر دالان، حسین آقا دری را فشار داد و گفت : مواظب پله ها باشین. بعد از ده دوازده تا پله وارد زیر زمینی نیمه تاریک پر از جمعیت که بوی عرق سگی و عرق بدن با هم مخلوط بود شدند.
عزیز باباش ترسیدو خودش را چسباند به پدرش . سرو صدا زیاد بود. آنها رفتند سر میز قزاضه ای روی نشستند.
حسین آقا: ببخشید اسم این رفیق ما آقا مهدیه ، منم که به حضورتون معرفی شدم ، اجازه دارم بپرسم اسم شما چیه؟
ــ اسم حمزه است ، همه من رو حاج حمزه صدا می کنن ، آخه من حاجی به دنیا اومدم ، اسم پسرم هم عزیزاله است من صداش می کنم ، عزیز باباش .
مردم برگشته بودن اینها را نگاه می کردند. حسین آقا رو کرد بهشون و گفت : مگه آدم ندیدین ؟
یکی گفت : همه جور جونوری اینجا دیده بودیم جز میمون.
آقا مهدی ــ میمون ننه اته ، میمون باباته، میمون هفت پشتته ، این آقا پسر رو که می بینی پسر این آقاست ، این آقام رفیق ماست ، می بندی گاله رو یا من ببندم .
حاجی ــ آقا ما به این حرفها عادت داریم ، مردم نمیدونن یچیزی میگن.
حسین آقا رو کرد به خلیل ( آن کسی که گفته بود میمون) و گفت : این آقا مهدی ما تا مسته آزارش به مورچه هم نمی رسه ، حالا مستی از سرش پریده ، اگه کسی پا رو دمش بذاره میزنه خارشو …
خلیل رو کرد به کسی که پشت پیش خون بود ، داد زد: تارزان ، یک بطری عرق بذار رو میز آقا مهدی تا خون را ننداخته. بعد از چند دقیقه یک نفر با پیش بند کثیف و سر وصورت ژولیده یک بطری عرق با چها ر تا گیلاس عرق خوری آرود، گذاشت روی میز اینها و گفت: زود برگشتین.
آقا مهدی ـــ مهمون به پستمون خورد. اشاره با حاجی و پسرش
حسین آقاــ یدوغ واسه این بچه، با یک کاسه لوبیا ، با چند تا نصفه لیمو ، یخورده نون هم بیار. رو کرد به حاجی گفت: دوغ واسه پسرتون خوبه ، اگه دوست نداره یچیز دیگه بگم بیارن.
حاجی ــ خیلی ممنون از سرشم زیاده
آقا مهدی ــ حاجی همین یدونه بچه رو دارین ؟
حاجی ــ سه تا دیگه هم داشتم ، یک دخترم سه سالگی ور پرید، یک پسرم تو جنگ کشته شد. یک دخترو زنم هم موشک افتاد رو سرشون موندن زیر آوار . بغض اش ترکید.
عزیز باباش اِه اِه می کرد نگاهش به باباش بود.
تارزان دوغ لوبیا و نان و لیمو را با چهار تا قاشق آورد. آقا مهدی گیلاس ها را نیم پر کرد ،یک قاشق برداشت به دست عزیز باباش داد و گفت بخور پسرم بخور. او هم به پدرش نگاه کرد. پدرش با تکان دادن سر به او گفت که بخورد.
آقا مهدی ــ به سلامتی ، به سلامتی ، به سلامتی و گیلاس ها را به هم زدند.
حسین آقا ــ حاج آقا این ملت رو که اینجا می بینی ، هرکدومشون یک عزیزی رو از دست دادن، اگه این عرق رو نخورن از غصه دق می کنن. آهی کشیدو گفت : آره مام خودمون رو میزنیم به لشی ، اینجوری اشکمون رو می ریزیم تو دلمون، مادر بچه هامون سر نماز اشک می ریزه. راستی این بچه چند سالشه.
حاجی ــ به نطر شما چند سالش باشه خوبه؟
حسین آقا ــ اگه بگی صد سالش میگم آره ، اگه بگی ده سالش می گم آره ، ده سالش بیشتره چون که ریشش در اومده.
حاجی ــ این بچه با ریش به دنیا اومده ، نزدیک سی سالش میشه ، ولی مثل یک بچه سه چهار ساله پاک و معصومه ، سه چهار تا کلمه اونم اسم ماها رو بیشتر بلد نیست بگه ، ولی به خدا یک گلوله عشقه، عشقه منه ، عزیر منه. رو کره به عزیز باش نه مگه. او با چشمانی که برق میزد، سرش را تکان داد.
حسین آقا ــ واسه اینکه عقلش نمی رسه پاکه ، اگه می رسید مثل ما خار… می شد، خودم رو می گم به کسی بر نخوره.
آقا مهدی ــ حاج آقا یخورده عرق واسش بریزم؟ اینکه دیگه بچه نیست، ما شنگولیم ، غم و دردمون مثل تاتره که داریم تماشا می کنیم، وقتی مستی از سرمون پرید ، می فهمیم که ای داد بیداد بازی کن ها این تاتر خود ماییم ، خلاصه خودمون رو خر می کنیم ، می گیم غم عالم پشم است، الکی دلمون رو خوش می کنیم و میگیم خواست خدا بود، ولی این بچه درد می کشه ، یذره عرق حاش رو جا میاره ، ما همسن وسال این بودیم روزی دو تا بطری می زدیم.
حاجی ـ تا حالا نخورده
آقا مهدی ــ هر کاری یک شروعی داره . نگاه کرد دید لیوان دوغ عزیز باباش خالیه، داد زد: تارزان یدوغ یبطری عرق. حسین آقا داد زد: نون و لیمو لوبیا هم یادت نره ، راستی یخورده خیار شور هم بد نیست.
آقا مهدی ــ حسین آقا این همه لوبیا خوردی تعجب می کنم که چرا هنوز به گوز گوز نیافتادی.
حسین آقا ــ خیلی وقته افتادم ، ولی توی این همه سر وصدا و بوی گند، نه صدای گوزم به گوش کسی میرسه ، نه بوش به دماغ کسی می خوره، یادش بخیر شکوفه نو رو ، ولی حیف اون ممه رو لولو برد.
آقا مهدی ــ نگو لولول برد ، بگو آخوندا بردن، اون بساتیکه تو شکوفه نو پهن بود ، حالا تو خونه هاشون پهنه. مرگ خوبه واسه همسایه .
تارزان آن چیز هایی که قرا بود بیاورد ، آورد. آقا مهدی نصف لیوان دوغ عزیز بابش را خالی کرد در لیوان دیگر ، و یک کمی عرق در آن رخت، عزیز باباش خورد و قیافه عبوس خنده داری گرفت.
حسین آقا ــ ما عرق با همه چی دیده بودیم جز با دوق.
آقا مهدی ــ مگه شما همه دیدنی ها رو دیدی که این یکی اش رو ندیدی، مگه شما همه دونستنی ها رو می دونی که این یکیش رو ندونی.
حسین آقا ــ ما تا دوتا کلمه حرف می زنیم ، شما می زنی تو ذق امون و خیط امون می کنی ، اگه من دیگه حرف زدم . دهانش را بست چند بار هم روی لب هایش زد.
آقا مهدی دست انداخت گردن حسین آقا و ماچش کردو گفت : معذرت میخوام آدم مسته یک گهی میخوره ، بعدش هم مثل سگ پشیمون میشه، آدم زورش به اونهاییکه خارشو… نمیرسه تلافیش رو سر رفیقاش ذز میاره . قاشق لوبیا را بردشت کذاشت در دهان حسین آقا .
خلیل صندلی اش را برداشت و آمد بین حاجی و پسرش نشست، رو عزیز باش و با اشاره گفت : دو دقیقه کلاهت رو بده به من. او کلاهش ا از سرش برداشت و به سینه اش چسباند. خلیل رو کرد به حاجی به گفت : به پسرتون بگین گلاهش دو دقیقه بده به من. با اشاره حاجی عزیز باباش گلاهش را به خلیل داد.
خلیل پرید روی یک میز ادای میمون در آرود. یکی گفت جای دوست کجاست خلیل سرش را نشان داد
ــ جای دشمن؟ خلیل کونس را نشان داد
ــ جای صدام کجاشت؟ ……
جای روسیه کجاست؟ …….
جای فرانسه کجاست؟…….
جای انگلستان کجاست……
جای آمریکا کجاست…….. و اداهای مختلف در میاورد و مردم میخندیدندو عزیز باباش هم می خندید چه خنده ای اشک از چشمانش سرازیر شد و از روی صندلیس به زمین افتاد و دلش را گرفت. حاجی و آقا مهدی زیر بغلش را گرفتندو سر جایش نشاندند. او هم لیوانش را تا ته سر کشیدو به خندیدن ادامه داد.
خلیل بابا کرم می خواندو می رقصید . ای دریغا که ندانسته گرفتار شدم ، اول عیش و خوشی نزد تو من خار شدم ، حالا دیگه یار منی ، تو هم که دلدلار منی ،بابا کرم دوست دارم. وقتی خسته شد ایستادو کلاه را در دستش گرفت و دور گشت و گفت: هرکی به کاری مشغول یچیزی بریزین تو کشکول. یک پولی جمع کرد و کلاه را به عزیز باباش پی داد ، و آمد سر جایش نشست و گفت : به لطف رفقا پول چند تا بطری عرق جمع شد ، داد زد: تارزان یبطری عرق بده به ما با یخورده خیار شور، یکی یک چتول هم به این ملت شریف که اینجان، ما که مثل آخوندا نیستیم که پول ملت رو بگیریم تنهایی بخوریم ، مال خودشونه ، خرج خودشون می کنیم . از حرفی که زده بود یخورده ترسید، دور ورش را نگاه کرد ، قیافه مشکوکی غریبه ندید، گل از گل اش باز شد.
عزیز باباش هنوز می خندید. حاجی رو کرد به خلیل و گفت : خدا شهیدت رو بیامرزه ، تا حالا این بچه این طوری نخندیده بود.
خلیل ــ فرزین پسرم ، وقتی سه چهار سالش بود، یدفعه سر پل تجریش بودیم دیدیم که معرکه است، وایسادیم به تماشا. یکی بود با میمونش ادا در میاورد ، بچه ما خیلی خوشش آومد. بعد از اون هروقت گریه می کردو نمی خواست بخوابه ادای میمون رو درمیاوردم ، ساکت می شد و میخوابید. یوقتا خیال می کنم جلومه و نمی خواد بخوابه ، ادای میمون رو در میارم. وقتی هم میرم سر قبرش ، همه سر قبر عزیزشون گریه زاری می کنن، من خیال میکنم تو تخت خوابش و نمیخواد بخوبه و نق می زنه ،و میگه ادای میمون رو در بیار. من هم مدتی این کار رو می کنم تا خوابش ببره. مردم خیال می کنن دیوونه ام ، واسه همین هم زنم هیچ وقت نمیاد با من سر قبر فرزین ، خجالت می کشه ،خودش تنهایی میره . خلیل لیوان عرقش را سر کشید و دست کرد توی جیب بغلش ، عکس پسرش رو به حاجی نوشان داد.
حاجی ــ تسلیت میکم، هرچی خاکه اونه ، عمر شما باشه.
خلیل ــ اگه عمر اینه ، اگه زندگی اینه هرچی کوتاهتر بهتر . برای اینکه موضوع را عوش کند، دوباره شروع کرد به آواز خواندن. شب عید است و یار از ما چغندر پخته می خواهد، به خیالش به خیالش که ما گنج قارون داریم های های وای. بعد با آهنگ ضربی و بشکن:عید آمد و ما قببا نداریم، با کهنه قبا صفا نداریم. مادر حسن گفت . چند نفر داد زدند چی گفت.
خوش به من گفت
ــ چی گفت؟
ــ من زن ملا نمیشم ، جرا نمیشم ، خوبم میشم ، کاری که ملا می کنه یلا رو دولا می کنه، مادر حسن گفت
ــ چی گفت
ــ من زن سرهنگ نمی شم، کاری که سرهنگ می کنه با توپ و تفنگ می کنه. مادر حسن گفت
ــچی گفت؟
من زن بقال نمیشم ، کاری که بقال می کنه با سنگ مثقال می کنه، مادر حسن گفت
ــچی گفت. خلیل چشمش به تارزان افتاد و گفت: من زن تارزان نمیشم ، چرا نمی شم ، کاری که تارزان میکنه ، یکدفعه سرفه اش گرفت و نتوانست بقیه حرفش را بزند. آقا مهدی از جایش بلند شدو گفت به کمک آقا و خان می کنه. تارزان تو باید یچیزی به این خلیل بدی که هرشب بیاد اینجا . تارزان یک بطری عرق با مخلفاتش و یک لیوان دوغ آرود گذشت روی میز اینها .
عزیر باباش نصف لیوان دوغ اش را در لیوان دیگری خالی کرد مقداری عرق جای آن ریخت و خواشت سر بکشید که حاجی دستش را گرفت و گفت: یواش بابا کم کم بخور.
آقا مهدی : گاماس گاماس دنیا مال ماس.
مدتی گذشت. خلیل دهند دره ای کردو گفت: بلند شیم بریم ، بلند شیم بریم. میخولست بگوید زن و بجه امان منتظراند، یادش آمد که بچه ندارد ، با نگاهی غمگین گفت: زنمون منتظرمونه، ولی حاجی دلم میخواد یک چیزی بهن بگم ، گاشکی بچه ما بود، نعش اش بود، مثل یک عقرب و مار بود ، کنارمون بود. زنم یک گربه آروده ، درست همون کارهاییکه با فرزین می کرد وقتی کوچک بود، با این گربه می کنه. صد دفعه خواستم بهش بگم ، زن این فرزین نیست ، ولی تو دلم گفتم ، اگه این دلش به این خوشه چرا نه. فردا هفت سین رو می بریم سر قبر بچه امون که تنها نباشه. از جاش بلند شد با یکی یکی اینها دست داد و دستی هم سر عزیز باباش کشید و آمد دم پله ، همچین که پایش را روی پله او گذاشت به زمین خود. چند نفر کمکش کردند تا بلند شود. خودش بلند شد و گفت اگه گونمون چش داشت. یک نفر گفت : اگه کونت چشم داشت ، این طور که تو زمین خوردی پای چشمت کبودِ کبودشده بود. همه خندیدند. خودش هم خندید. یکی یکی پله ها را بالا آمد . توی دالان وایساد به شاشیدن، دید روی دیوار نوشته شده: بر پدر و مادر کسی لعنت کسی که اینجا بشاشد. آمد سر خیابان دست بلند کرد جلوی یک تاکسی .
حاجی رو کرد به آقا مهدی و پرسید راستی چطور کمیته میذار اینجا واز باشه؟
آقا مهدی ــ زکی ، میدونی اینجا شبی چقدر درآمد داره ؟
حاجی ــ نمی دونم
آقا مهدی ــ یچیزی بگو
حاجی ــ چهار پنج هزار تومن
آقا مهدی بشکن زد و آواز خواند: خواب است و بیدارش کنید، مست است و هوشیارش کنید، گویی فلانی آمده ، آن یار جانی آمده، شبی پنجاه تا وفقط واسه کمیته استفاده داره ، چرا ببندن.
حسین آقا رو کرد به حاجی گفت: تصدق سر شما کلی عشق کردیم، حالا دیگه باهاس بریم . از جایشان بلند شدند ، بعد از خدا حافظی از چند نفر آمدند بیرون. آقا مهدی رو کرده به حاجی گفت: کفاشی قناری تو اسلامبول که میدونی کجاس مال مخلصتونه، روبروش هم یک کفاشی ِ مال حسین آقا، هروقت با پسرت اومدی قدمت رو چشم . خدا حافظی کردند و از هم جدا شدند.
حاجی و پسرش خیلی مست بودند. ار لاله زار آمدند به مخبر الدوله . مغاز ها هنوز باز بود. عده ای از مردم آخرین خرید عید اشان را می کردند . عزیز باباش ادای خلیل را در میاورد، کلاهش را میانداخت هوا و می گرفت، زیر بغلش را میخاراند، از جوب می پرید به این طرف و آن طرف.
حاجی گفت : جای بابا کجاست؟ عزیر باباش سرش را نشان داد. جای دشمن کجاست ؟ کونش را نشان داد. عزیز باباش از درختی بالا رفت ، با یک دستش شاخه درخت را گرفت و خودش را در هوا ول کرد. حاجی ترسید و گفت : بیا پایین ، بیا پایین عزیزم میوفتی. ولی عزیز باباش در همان حال زیر بغلش را میخاراند . مردم جمع شندند به تماشا کردن. کلاه عزیز باباش پایین افتاد. حاجی خم شد که بردار. یک نفر پایش را گذاشت روی کلا ه. حاجی سر بلند کرد، دید دونفر مامور کمیته هستند. یکی از آنها گفت :خجالت نمی کشی معرکه گرفتی ، بگو میمونت از درخت بیاد پایین . حاجی گفت : میمونم نیست پسرمه. مامور کمیته گفت: مادر … عرق هم خوردی ، دهنت بوی گند میده، مگه زنت رو میمون گاییده. حاجی یک چک زد تو گوشش ، با هم گلاویز شدند. مردم به کمک حاجی آمدند . کمیته چی ها فرار کردند.
عزیز باباش از درخت پایین آمد ، زوزه می کشید. یکی گفت : اقا زود فرار کنین اینها میرن کمک میارن، اونوقت تا می خورین می زننتون. یکی دیگر گفت: اقا بیا با ماشین من بریم ، پیاده راحت پیداتون می کنن. حاجی و پسرش را سوار ماشین فولکس واگن اش کرد و آمدند به بهارستان که یکباره دوتا ماشین تویوتا پیچید جلویشان. هفت هشت نفر از ماشین ها پیاده شدند ، اینها را هم پیاده کردند. راننده ماشین را کتک سیری زدند و همانجا رهایش کردند، حاجی را بعد از رکیک ترین فحش ها و چند تا چک و لگد با پسرش به کمیته آوردند ، و به زندان بردند، و شروع کردند به زدن حاجی . عزیز باباش با دیدن کتک خوردن پدرش به آنها حمله کرد . چند نفر گرفتند و پایش را به میله زندان بستند و دوبار افتادند به جون حاجی.
عزیر باباش جیغ میزد ، فریاد می زد ، خودش را به درو دیوار می کوبید، زوزه می کشید، یکی از کمته چی ها با چماق به دهان عزیر باباش کوبید، عزیز باباش با دهان پر خون زوزه می کشید. حاجی گلوی کسی که پسرش را با چماق زده بود گرفت و با تمام نیرو فشار داد. آنهای دیگر هرچه کوشش ، کردند نتوانستند دست حاجی را از روی گلوی رفیق اشان بردارند. حاجی کتک می خورد ولی همچنان دستش را رها نمی کرد. کمیته چی صورتش کبود شد ، نزدیک بود خفه شود. یکی اسلحه اش را کشید و روی سینه حاجی گذاشت و ماشه را فشرد. حاحی خودش را با زحمت جلوی پای پسرش کشید. عزیز باباش خودش را روی پدرش انداخت. کمیته چی ها رفتند. وقتی برگشتند تا جنازه حاجی را ببرند ، دیدند میمونش هم مرده.
ژورف آن شب همه تهران را گشت تا دوستان اش را پیدا کند نتیجه ای نگرفت. خسته نزیدک های صبح به خانه آمد. فردایش به بیمارستان ها و کلانتریها کمیته های مختلف تلفن کرد، ولی هیچ کس از آنها خبری نداشت . تا اینکه بعد از دو سه هفته یکی از مشتری ها برایش تعریف کرد که یک آخوندی سر منبر گفت:یک نفر با میمونش عاشق و معشوق بودند ، طرف تاقوتی طرفدار شاه بود، میگیرنش میارن تو کمیته، یارو از ترس اش خودکشی میکنه، میمونه از عشق صاحبش می میره . این هم یک دلیل بیشتر برای اثبات وجود خدا .
ژوزف فهمید میمون صاحبش چه کسانی بودند . میمون نبوده ، عشق باباش بوده . قشنگ باباش بوده، پسر باباش بود، عزیز باباش بود.
خواننده احتمالی من : شاید باور نکنید! سال 1370 ــ 1991 زمان نوشتن این داستان مدت چند هفته خیلی درد کشیدم ، و در تنهایی گریستم . 25 مه 2007 . اکنون که آن را بازنویسی کردم و دو بار ویراستی، باز هم همان حال را داشتم . میدانم باز هم اشتباه را دارد ، ولی نمی توانم دوباره آن را بخوانم زجر بکشم . این نیرو دیگر در من نیست . حوصله اینکه از کسی بخواهم آین را برای من ویراستاری کند ندارم. هر چند خیلی از دوستان به من مهر می ورزند ، ولی اصولا نمی خواهم برای ویراستاری مزاحم کسی بشوم .
دوستداشتن:
دوست داشتن در حال بارگذاری...
مرتبط
داستان جالب بود شاید نسل ما هم به همین درد مبتلا شود…مرسی از اینکه دور از وطن هستین ولی باز هم به فکر ما هستین…ما تو قفسی هستیم که عادت کردیم
به بی کسی..زنده باد..یا علی مدد..
By: محمد رستمی on نوامبر 11, 2008
at 6:30 ب.ظ.