گورستان نوابغ
گاهی ما بدون اینکه از درد و رنج و سرگذشت انسانی آگاه باشیم ، او را به دیده تحقیر می نگریم . او انسان نیست، کمتر از حیوان است ، یک حیوان پست.
برای من پیش آمده به آنچه که دیروز می خندیدیم ، امروز وقتی به آن میاندیشم ، با تمام وجود غمگین باشیم . یکی ار آنها را می گویم.
پیش از آنکه به دبستان بروم ، روزی در کوچه جوانی با صدای بلند می خواند:
«از بخت بد سرنگونم از لاپام سرید و رفت تو کونم»
مدتی من این شعر را تکرار کردم و خندیدم ، ولی اکنون وقتی فکر می کنم می بینم ، این انسان که ما او را لات و بی پدر مادر می خوانیم ، نه پدری داشته نه مادری، نه دولتی .هیچ کس به کمک او نیامده ، خون فروتخته برای یک بار شکم سیر کردن ، در زاغه ای زمستان سگ بغل گرفته برای اینکه از سرما نمیرد ، سواد هم ندشته یک نابغه است که با تنها سرمایه فرهنگی اش که سه تا «ک» است می گوید :مردم ببینید ، حتی آ لت جنسی ام که باید وسیله لذتم باشد به من خیانت می کند ، از شما چه انتطار. آنچه این جوان در دو جمله گفته ، کمتر شاعری با بار فرهنگی عظیم توانسته بگوید. آیا من حق دارم از به یاد واوردنش رنج ببرم ، او را نابغه بخوانم ، ارج اش نهم ، و ایران را گورستان نوابغ بدانم ؟ ۲۳ مه ۲۰۰۷
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟