نگاشته شده توسط: ordoukhani | مِی 22, 2007
من و مملی
من و مملی
حوتدث زندگی مثل ماری میمونه چمبله زده ، آدم نمی دونه سرش کجاست ، تهش کجاست. من و مملی هم خیلی داستان با هم داریم ، نمیدونم کدومش رو بگم .
در حدود ده دوازده سالمون بود. یک روز با هم رفتیم سینما دماوند، خیابون ری . دو زار دادیم جفتمون رقتیم تو . قبلا هم ده شهی تخمه هندونه خریدیم با هم نصف کردیم.
اول فیلم لور هادری بود، خیلی خندیدیم. بعدش سامسون دلیله بود. جون شما ساموسون چیکار می کرد، ینفری صد تا می زد. من مات مبهوت مشغول تماشا ، مملی هم زرپ زرپ پارازیت ول می کردو می گفت دروغه.
نا کس سا مسون دست خالی با شیر جنگید . به جون مادرم شیره رو خفه کرد. من رو می بینی برق از کونم پرید بود. هرکاری سامسون می کرد مملی با خونسردی می گفت دروغه.
سامسون یک سنگ ورداشت به اندازه اتوبوس خط هفت پرت کرد اونور. مملی باز گفت دروغه.
گفتم راسته
ــ خیلی خری
ــ خر خودتی ، ادامه داشت تا اینکه فیلم تموم شد، ما موندیم تا دوواره شروع بشه.
به مملی گفتم جون مادرت دیگه نگو دروغه ، تو ذوق ما نزن. به جون مادرش قسم خورد که دیگه نمیگه.
فیلم شروع شد. لورو هاردی رو با هم خندیدیم. تا سا مسون شروع شد مملی گفت چاخانه . گفتم که تو به جون مادرت قسم خورده که نگی دروغه . گفت نمیگم دروغه ، مبگم چاخانه. در ضمن طرز صجبت کردنمون مثل استادامون
جا هلا بود، می خواستیم در آینده جای اونها رو بگیریم. کاری نداریم !
موقعیکه دلیله به سامسون دوای بی هوشی خوروند من میدونستم بعدش چیکار میخواد بکنه ، گریه ام گرفت. بعدش موهاش رو چیدن و بستن اش .مملی ناکس همین طور یضرب می گفت چاخانه. از سینما اومدیم بیرون ،مملی گفت از من بشنو بچه ، همه اش دروغه ، تو خیلی خری
ــ خر خودتی خواهر…
ـ فحش خواهر میدی! همونجا دم سینما یک فس کتک کاری کردیم و بعدش هم دست زوئ شونه هم می رفتیم به طرف خونه امون.
گفتم : تو بمیری مملی
ــ خودت بمیری
ــ جون تو دروغ نمیگم
ــ جون خودت
ــ من خودم دیدم یه یارو خیلی هیکل دار نزدیک یخچال ضغیرا خوابید ، یک سنگ گذاشتن رو سینه اش به اندازه اتوبوس . مملی انگشت نشونش رو نشون داد و گفت : تو که دروغ نمیگی ، این تو کون دروغ گو.
ــ چمیدنم به انازه نصف تاکسی ، تو نمیذاری آدم بگوذه بگی به… کون گشاد
ــ کون گشاد میخوای دست کن تو خشتک ات
ــ مملی این تن بمیره سنگه رو گذوشتن رو سینه اش با پتک زدن داغون کردن. گفت دروغه
یک مرد گردن کلفت با شکم گُنده از بغل ما رد شد . مملی گفت میخوای یک انگشت کون یارو بکنم.
ــ نمی تونی ، می زنت ات به قصد کش
ــ تخمم رو هم نمی تونه بخوره ، شرط چی
ــ شرط یک پس گردنی
ــ باشه . من یخورده شل کردم ، مملی خودش رو رسوند به یارو. خایه هام جفت شده بود، از ترس یک قلوه سنگ گیر آوردم که اگه مملی گیر بیوفته با سنگ بزنم تو سر یارو.
مملی یک انگشت کون یارو کرد و دِ در رو. یارو هم دنبالش ، من هم دنبالشون. یارو بعد از صد قدمی به گوز گوز افتاد وایساد و داد زد خوار روزگار رو همه رو مار میگزه ما رو خر چسونه. من هم داد زدم خر چسونه نبود مملی بود،بگو همه رو طیب انگشت کونشون می کنه ما رو مملی. یک بیلاخ هم دادم دستم رو گذاشتم لای پام و حواله اش کردم . تو کوچه پس کوچه ها مملی رو گیر آوردم گفتم من هم چند تا فحش بهش دادم . یک نگاه معنی داری به من کردو گفت شرط رو باختی. یک پس گردنی به هم زد که بیشتر نوازش بود و گفت دیدی همه اینا دروغه.
یه یکقرونی تو جیبم بود. دوتا بستنی ده شهی خریدیم و خوردیم ، ولی دستم با قلوه سنگ تو جیبم بود ومواظب بود نکنه به پست یارو بخوریم. 12 ژوییه 1990 / فرهنگ بی فرهنگ ها
دوستداشتن:
دوست داشتن در حال بارگذاری...
مرتبط
نوشته شده در داستان کوتاه
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟