نگاشته شده توسط: ordoukhani | مِی 20, 2007
ما مردیم، نه نامرد
ما مردیم ، نه نامرد
من و مملی یروز تابستون، طرفای غروب داشتیم از تو لاله زارجلوی سینما رکس رد می شدیم ، دیدیم یک جوون لات بد جوری بنده کرده به یک پسر ژیگول ترو تمیز و آقا که یک خانم هم همراهش بود. پسر لاته هی پر رو گیری می کرد، پسر ژیگوله اول به روی خودش تمیاورد، ولی لاته ول کن نبود،تخم ژاپونی می خورد پوستش فوت می کرد پس گردن پسر ژیگوله.
پسر ژیگوله چند دفعه برگشت و گفت: برو روت رو کم کن ، برو خدا روزیت رو جای دیگه حواله کنه، من که با تو کاری ندارم ، خواهش می کنم ول کن برو پی کارت، مواظب باش هرچی دیدی از چشم خودت دیدی .
ولی لاته ول کن نبود و گفت تخم ما رو هم نمی تونی بخوری، بازم پوست تخمه رو میانداخت تو صورت پسر ژیگوله. . اینم یک لقد واسش ول کرد، خواستن دست به یقه بشن که مملی به پسر ژیگوله گفت : آقا کتت رو بده به من که پاره نشه. پسرم کتس رو کند و داد دست مملی. مملی در رفت ، منم دنبالش پیچیدیم تو کوچه مهران وایسادیم. به مملی گفتم کت پسر ژیگوله دستته . مثل اینکه خودش هم نفهمیده بود چیکار کرده.خندیدیم و جفتمون برگشتیم دم سینما رکس . تمام این جریان سه چهار دقیقه بیشتر طول نکشیده بود.
پسر لاته نشسته بود زمین و تکیه داده بود به دیوار و خون از دماغش میومد و گریه می کرد. خانمه از تو کیفش یک دستمال درآورد داد دست پسر ژیگوله، اونم دستش رو که خونی بود پاک کرد. خانمه گفت بیا بریم .
پسر ژیگوله انگار نمیدونست که کت تنش نیست . ما رو که دید تازه یادش اومد، مملی کتش رو بهش داد و گفت ترسیدم کتتون پاره بشه. اونم کتش رو پوشیدو دست کرد تو جیب بغلش کیف، پولش در آورد، توش خیلی پول بود، یک دو دومنی داد به مملی . پسر لاته نشته بود زمین و فحش می داد و گریه می کرد. پسر ژیگوله سه چهار قدمی با ما به اومد، خانمه در گوشش یک چیزی گفت، اونم برگشت کیفش رو در اود ، یک دو تومنی هم انداخت جلو لاته ، اونم ورداشت ودِ در رو
.
یدقیقه بعدش مملی به من گفت: پنج زار بهت بیشتر نمیدم، آخه همه زحمتش رو خودم کشیدم
من ــ نمی خوام
مملی ــ هفت زار
من ـ نمی خوام
مملی ــ به یورش . دو دقیقه بعدش گفت نصف نصف.
من ــ اصلا پول نمی خوام
مملی ــ پس چی میخوای ، مرگ میخوای برو قبرستون ، دسته بیل میخوای برو اردبیل ، کون گشاد>
من ــ کون گشاد میخوای دست کن تو خشتگت. یچند دقیقه حرفی نزدیم. بعدش بهش گفتم : باهاس پول یارو پس بدی. یک بیلاخ حواله ام کرد و دست برد به تخمش ، یک لقدم واسم ول کرد که جاخالی دادم.
من ــ این رو بهش میگن باج گرفتن، دوم اینکه به اون پسر لاته لجنی هم پول داد.
مملی ــ من زحمت کشیدم کت یارو رو نگه داشتم ، اگه با کتش در می رفتیم تخممون رو هم نمی تونست بخوره ، دیدی چقدر پول تو کیفش بود، تمام اون پولا مال ما می شد.
من ــ اونو بهش می گن دزدی، جیب بری ، ما نه دزدیم نه جیب بر، اگه پول یارو بهش ندی تو بمیری دلخور میشم.
مملی ــ دلخور میشی ، به یورش که خال داره حکم سپهسالار داره. بازم چند دقیقه ای گذشت و بینمون حرفی رد و بدل نشد
مملی ـ حالا دلخوری بی معرفت، آدم از رفیقش واسه هیچی و پیچی دلخور نمیشه، اگه پولش رو پس بدم ، دلخوریت تموم میشه، ما رفیق صد ساله ایم . دستش انداخت رو شونه ام.
من ــ آره مملی جون ، تو این پول پس بده، من تلافیش رو در میارم .
مملی ــ مثلا چطوری . یارو دیگه پیداش نبود . من سر کشیدم یارو رو سر چهار راه استانبول دیدم، پسر ژیگوله پیچید تو نادری ، ما م دوییدیم تا چهار راه استانبول ، پسره غیبش زد. مملی خوشحال ، من دمق راه افتادیم ، یدفعه پسره رو تو یک آجیل فروشی دیدیم. ما رفتیم تو . مملی دست کرد و دو تومنی رو از جیبش در آورد و دستش رو دراز کرد به طرف پسره و گفت آقا ما پول شما رو نمی خوایم.
پسره گفت: چرا نمی خواین
مملی ــ آخه این خار ، دید خانمه داره نگاه می کنه اشاره به من کرد و گفت آخه این مرد نمی خواد، میگه از گلوم پایین نمیره ،ما لات نیستیم.
پسره ــ نوش جونتون باشه کی گفته شما لاتین.
مملی ــ این مرد یدنده اس ، نمیخوام واسه دو تومن ازم دلخور شه . یارو پول رو گرفت و داد دست اجیل فروشه ، اونم یک پاکت پر از تخمه و پسته بادوم و کرد. پسره گرفت و داد دست مملی رو کرد به من و گفت : حالا از گلوت پایین میره . منم سرم رو انداختم زیر و خندیدم و از در آجیل فروشی زدیم بیرون.
مملی شروع کرد به خوردن ، منتظر بود من بگم پس ما چی ، ولی من هیچی نگغتم . سه چهار دقیقه ای گذشت، رسیدیم سر مخبرالدوله، می رفتیم به طرف بهارستان. اون جلو و من پشت سرش. یدفعه برگشت و گفت: مثل اینکه حضرت اشرف پسته و تخمه میل ندارن، میخوام به عرضشون برسونم که خیلی خوش مزه اس.
من ــ منتظر بودم تعارف کنی.
مملی ــ بیلاخ اینم تعارف ( لای پاش رو نشون داد) دو تومنی رو بیخود به گاییدن دادی، باهاس به آقا تعارف هم بکنم . یک لقد ول کرد خورد در کونم ، چند تا پسته از تو پاکت افتاد زمین ،دولا شد ورداره ، من پاکت رو از دستش قاپیدم و دِ در رو تا میدون بهارستان، اونجایی که اولین شیر فروشی شیر پاستوریزه بود، روبروی کلانتری دو ، اگه اشتباه نکنم. ، وایسادم . نفس نفس زنون اومد ، همچین که به من رسید ، من دو دستی پاکت رو دادم دستش و گفتم : نگفتم تلافی می کنم ، اینم تلافیش . همین طور که نفس نفس می زد تو مخش دنبال چند تا فحش آبدار می گشت ، مثل اینکه چیزی گیر نیاورد گفت: چی بهت بگم بچه پر رو، سنگ پای قزوین پیشت خاکروبه اس.
گفتم می دونم کونت می سوزه ، بزن تو آب. خنده اش گرفت و منم خندیدم . پاکت رو جلوم گرفت گفت: بفرما خواهش می کنم ، دولا پاره اش می کنم. من یخورده ریختم تو جیبم
مملی ــ باز نامردی کردی ، اونیکه تو جیبته بده به من ، من پاکت رو میدم به تو
من ــ تو بمیری به جون مملی نامردی نکردم . هرچی تو جیبم بود درآوردم و آستر جیبم رو پشت رو کردم و نشونش دادم . گفت : بریز تو جیب ات ، شوخی کردم.راه افتادیم به طرف سر چشمه . روبروی مسجد شاه چند تا گاراژ بود. دو زار داشتم ، دو تاد دوغ گر فتیم، با خط یازه ( پیاده ) راه افتادیم به طرف کوچه دردار.
مملی ــ پسر لاته کتک خوبی خورد آ . پسر ژیگوله هم ژیگول گشنه نبود، لوتی بود حسابش رو رسید، ولی تو مامردی، بی خود دو تومن رو حروم کردی ، اونکه راضی بود، راستش تو کی آدم میشی.
توی شیشه یک دکون خودم و مملی رو نگاه کردم ، رو کردم به مملی گفتم : ما مردیم ،نه نامرد . من هنوز
چهار ده سالم نبود، مملی شش ماه از من کوچکتر.
چهار شنبه 30 آبان 1369 / 30 نوامبر 1990
دوستداشتن:
دوست داشتن در حال بارگذاری...
مرتبط
نوشته شده در داستان کوتاه
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟