نگاشته شده توسط: ordoukhani | مِی 14, 2007

گلفروشی پروین

 

به فرزانه معلمانمان که به ما بچه های جنوب شهر ،یا دور افتاده ترین نقاط ایران، با کوشش  و گذشت فراوان درس میدادند. به خواهرانم اقداس و اختر که در این راه ازهیچگونه فدا کاری خود داری نکردند.

 

من گل یا س را بیشتر از همه گلها دوست دارم . برایتان می گویم ؟

خدا را شکر که به کلاس دوم آمده ام. در کلاس اول خانم معلم را دوست نداشتم ، همه اش سر من داد میزد و گوشم را می کشید و تو سرم میزد، ولی در کلاس دوم خانم معلم ما خیلی خوشگل است و من او را خیلی دوست دارم .

آره ، بی رودرواسی بگم ، من یک دل نه صد دل عاشق معلمون پروین خانم شدم ، نمیدونم معیار خوشگلی چیه، ولی معیار عشق رو درک می کنم . همه اش یادش بودم ، دلم میخواست کاری بکنم که پروین خانم خوشش بیاد، دلم میخواست فقط به من نگاه کنه ، با من حرف بزنه ، از من سوال کنه . تو کلاس خیال می کردم من یکی هستم و اون داره فقط به من درس میده  . حرکات دست و چشمش رو دنبال می کردم ، با لبخندش می خندیدم ، با اخمش غصه ام میشد، نبادا من کاری کردم که ازم دل خوره. مواظب بودم بچه ها چیزی نگن که خانم برنجه . یکدفعه یکی از بچه ها پشت سرش فحش داد. انقدر زدمش که نزدیک بود بمیره ، بچه های دیگه هم ما ست اشون رو کیسه کردن. خانم معلم ناموس من بود، مثل مادرم ، خواهرم یا نمی دونم کی.

صدای پروین خانم گرم شیرین بود، مثل چای شیرین صبح ، نه گرمی که دهن رو بسوزونه ، نه شیرنی که گلو رو بزنه، به دل می نشست، مثل صدای دلکش آدم رو معتاد می کرد، مثل صدای مرضیه روح رو مالش می داد، آدم رو حالی به حالی می کرد.( آدم یعنی من ) وقتی عصبانی می شد مثل چایی دو رنگ بود. از زیر گلو تا لب پایین اش قرمز می شد، از لب بالا تا پیشونی سفید. باهاس همش زد تا یک رنگ بشه ، باهاس کاری بکنم که بخنده. من سر نیمکت نشسته بودم خودم رو مینداختم پایین ، اونوقت می خندید. من ده ها بار این کار رو کردم ، بعضی وقتها میومد دستم رو می گرفت و بلندم می کرد. دستش  آتیش بود، من رو می سوزوند، ساعتها گرمی دستش رو حس می کردم ، سعی می کردم دست به چیزی نزنم  تا این گرمی که در وجودم  پاک نشه.

آره پاک عاشق شده بودم . جاهای دیگه خروس جنگی بودم ،جلوی پروین خانم قرقی بال شکسته که بالش رو می گیره جلوی صورتش، یا گدایی محتاج، محتاج محبتش، محتاج نگاهش، یا اسیری،اسیر اون چشاش.  

 

شنیدم پروین خانم می خواد شوهر کنه . نزدیک بود از غصه دق کنم  و دیوونه بشم . همچین چیزی ممکن نیست ، مگه می شه ، خدا کنه دروغ باشه ، ولی بدبختانه راست بود.

یروز صبح رفتم دم خونه اشون وایسادم ، تا اومد، رفتم به طرفش و سلام کردم.گفت: اینجا چکار می کنی؟ گفتم : دیشب خونه عمه ام خوابیدم که همین نزدیکی هاست. ( اصلا عمه نداشتم ) کنار هم راه افتادیم به طرف مدرسه . یدفعه بی مقدمه ازش پرسیدم : راسته خانم که شما میخواین شوهر کنین . صورتش سرخ شد و لرزید و مکثی کرد و آب دهنش رو قورت داد و گفت:آره مگه چیه ، تمام دخترها شوهر می کنن. بغض گلوم رو گرفت و گفتم: پس ما چی،اشکم سرازیر شد و دوئیدم به طرف مدرسه .

چشام رو پاک کردم و رفتم تو حیاط. چند دقیقه بعدش اومد رفت تو دفتر، بعدش هم زنگ رو زدن رفتیم سرکلاس .

از او به بعد من عاشقی بودم تو عشق شکست خورده  و نا امید، واسه چی درس بخونم ، اصلا واسه چی زنده ام .

در  موقع  رفتن  جان  از  بدن      گویند   مردم   هر نوعی  سخن 

من در موقع رفتن جان از بدنم      دیدم به چشم خود که می گویند

آره داشت جون ار بدنم می رفت ، مردم هرچی دلشون می خواست می گفتن . اگه بگم چی می گفتن باورتون نمیشه. می گفتن: بابک لاته پسر آقا رضا قصاب قُرش زده. پروین خانم هم سخت خاطر خاش شده.هرچی هم پدرو مادر نصیحتش می کنن ، دختره ول کن نیست، میگه اگه  نذارین زنش بشم خودکشی می کنم . مادرم می گفت: دختره خر، صد تا خواستگار دکتر مهندس داشت، خاک بر سرش ، میخواد زن این پسره لات بشه .

مثل خروس چنگی پریدم به مادرم و گفتم : چرا بهش فحش میدی ، زن هرکی دلش می خواد میشه ، به کسی مربوط نیست.

مادرم با داد گفت: بچه یک وجبی تو چرا ازش دفاع می کنی ، مگه خواهرته ، مادرته.

خواهرم نبود، مادرم نبود، جونم بود داشت از بدنم می رفت. جون وقتی آزاد بشه هر جا که دلش خواست میره.

 

بابک تا کلاس دوم بیشتر درس نخونده بود، بعد رفته بود پیش باباش کار می کرد، کار که چه عرض کنم ،همه اش تو خرابه ها قاپ می ریخت و قمار  بازی می کرد ، می گفتن مفت بره ، تو قاپش سرب ریخته ، ولی همیشه آس پاس بود. سرمایه اش صد تومن پول و چند تا قاپ و چند دست ورق بود. ولی هرچی می برد می رفت سر میز بلیارد می با خت . قلدر و چاقو کش هم بود، هیچ کس جرات نداشت بهش چیزی بگه ، حتی باباش . همه اش سرو کارش با آژان و کلانتری بود.

بابک رفت عشرت آباد سربازی، هر وقت مرخصی میومد یکی از آژان ها رو می زد. به جای دوسا ل سه سا ل خدمت کرد. ورد زبونش این بود: ماکه رسوای جهانیم غم عالم پشم است. هرکاری میخوان بکنن بکنن ، ببرنم زندان ، اعدامم کنن ، به یورش که خال داره حکم سپهسالار داره. اصلا این پسره بی غیرت و بی عار تنه لش بود، سربازیش که تموم شد، یعنی از دستش عاصی شدن، بیرونش کردن ، اومد ور دست باباش ، مثلا کار کنه ، ولی حواسش پی کار نبود، همه اش دنبال عرق خوری قمار بازی و مردم آزاری بود. باج هم می گرفت، واسه خودش یک جاعل تمام عیار بود.  می گفتن چند تا جنده هم تو شهرنو داره که ازشون باج می گیره.

 

آقا رضا بابای بابک کاسب نجیبی بود. به کسی کاری نداشت ، تو صورت زنها نگاه نمی کرد، نماز نمی خوند، روزه نمی گرفت، گاه و گداری یک چتول عرق می زد،ولی آزارش به کسی نمی رسید.

 

مادر بابک صغرا خانم زن خوبی بود، تا اونجایی که می تونست به همه کمک می کرد، همه اش سرش رو جانماز بود، روزه اش رو هم یک روز نمی خورد، مرتب هم اینور اونور زیارت بود.

 

یکدفعه دیدم با بک تو قصابی باباش پیداش شد. تر وتمیز،مودب به همه سلام می کرد، دیگه تو کوچه پس کوچه ها پیداش نبود، شب از قصابی یراست می رفت خونه ، گاهگداری با باباش تو قهوه خونه چهار زانو می نشست چایی می خورد. می گفتن یک کلمه فحش خواهر و مادر نمی ده .شما باور نمی کنین ، ولی من خودم دیدم . سه ماهی این طوری گذشت ، تا اینکه  عروسی بابک و پروین خانم شد، چه عروسی ی مفصلی و بابا ننه من هم دعوت شده بودن ، من  رو هم می خواستن ببرن ، ولی من نرفتم . من که دلم قنج می رفت واسه عروسی ، واسه اون خیار های قلمی ، واسه اون انگور خایه خروسی ، واسه او شام وبستنی ، واسه مردم آزاری ، از همه مهم تر  واسه اون نقلی که سر عروس می ریزن با او سکه ها که من بپرم هوا بگیرم ، دنیا رو می بینی . پاهام میخواست بره ، ولی دلم قبول نمی کرد. فکر کردم اگه برم کاری نمی کنم جز گریه.

رفتم دویست سیصد متر دورتر از خونه پروین خانم ( محل عروسی) زیر یک تیر چراغ برق نشستم به گریه کردن. مردم رد می شدن نگاهم می کردن. به  خودم می گفتم عاشقی رسوایی هم داره .

(آخه اون زمانی بود که  بعضی ها عاشق دلکش و مریضه و عافت و مهوش و شاپوری می شدن و دست به خودکشی می زدن و شرح حالشون تو روزنامه ها با آب تاب نوشته می شد)

اگه عاشق نتونه تحمل رسویی رو بکنه ، باهاس بره زیرخاک ، غلط می کنه عاشق شه.

یک خانم وآقایی میونه سال داشتن می رفتن عروسی دیدن من دارم گریه می کنم . خانمه ازم پرسید: چرا گریه می کنی؟ سرم رو برگردوندم دیدم آقاهه مدیر مدرسمونه ، خیلی خجالت کشیدم .

تو دلم گفتم کون گشاد ، عاشقی که خجالت بکشه باهاس بمیره.

خانمه گفت: تو عروسی رات ندادن ، بیا با ما بریم . گفتم نه. صدای ساز و آواز به گوشم می رسید. کوچه تنگه بله ، عروس بلنده بله ، دست به زلفاش نزنین مرواری بنده بله ، بادا بادا مبارک بادا ، ایشاله مبارک بادا،این حیاط او حیاط ، می پاشن نقل نبات بر سر عروس دوماد ، بادا بادا مبارک بادا ، ایشا له مبارک بادا.گل در اومد از حموم ،سنبل در اومد از حموم، شاه دوماد رو ببین عروس دراومد از حموم .

تو دلم گفتم : خدایا یک بارون بیاد این عروسی به هم بخوره ، ولی خدا گوشش به حرف من بدهکار نبود، هوا صاف صاف بود و آسمون پر از ستاره. مثل اینکه شب چهارده بود، ماه تمام قرص خیلی قشنگ بود، مثل پروین خانم ، تازه پروین خانم از ماه شب چهارده هم قشنگ تر بود، حتما حالا دیگه خیلی قشنگ تر شده  با اون لباس سفید عروسی و اون تور روی سرش ، به مهمونها هم می خنده . یاد خنده اش اقتادم سر کلاس ، یادم اومد که بعضی وقتها سر من دست می کشید ، دستش رو سرم حس کردم ، بی اختیار سرم رو کردم تو تنم ، بک حا لت رخوت به هم دست داد، حالا دیگه بعد از عروسی مدرسه هم نمیاد. تو این فکرها بودم  که چند ساعتی گذشت . مادر و پدرم پیداشون شد. مادرم دست کرد تو جیب چارد مشکی کمریش یخورده نقل درآورد داد به من و گفت: حیف که نیومدی ،عروسی خیلی خوبی بود. باهاشون راه افتادم رفتیم خونه .

فردا حمید بچه محل خودمون که همسن من  بود دیدم، ده تا یک قرونی جمع کرده بود. نامرد بی معرفت یکیش رو هم به من نداد. تو بمیری من بودم می دادم . یکی از اون یک قرونی ها رو با پنج تا تیله و ده تا  هسته تمبر هندی عوض کردم . فقط تیله هام دونه ای ده شهی میارزید. عاشقی خرج هم داره . اون یک قرونی رو بردم گذاشتم لای قران ، هروقت دلم می گرفت می رفتم سراغش ، این یادگاری پروین خانم بود جزو مقدسات، هیچ کس حق نداشت بهش دست بزنه .

 

پروین خانم دیگه مدرسه نیومد، باباش تاجر بود و لوزم یدکی ماشین وارد می کرد ، وضعشون توپ توپ بود.چند تا خونه هم داشتن، منجمله یک خونه خیلی بزرگ دو نبش  تو خیابون ژاله نزدیک آب سردار.بعد از ازواج عروس دوماد رفتن توش . دو تا اتاق سر نبش کوچه شد دو دهنه قصابی خیلی بزرگ و تمیز، تا سقف کاشی کاری ، یک پیش خون مشتی ، زیرش یخچال ، الیبته نه برقی، توش قالب یخ می ذاشتن. مردم به برق دولت اعتماد نداشتن ( اخه برق دولت خیلی ها رو گرفته بود و قابل اعتماد نبود)  این کارها یکی دو ماهی طول کشید. بابک مثل بچه آدم ور دست باباش کار می کرد.

روز افتاح دکون ، آقا رضا یک گوسفند سر برید، بابک  دستش رو زد تو خون و زد به دیوار قصابی .

از فرداش هم  شروع کرد به کار. از صبح تا غروب ، با مردم هم با ادب رفتار می کردو فحش هم نمیداد. مشتری هاش هم راضی بودن.

من اغلب از اونور خیابون با بک رو نگاه می گردم . یدفعه داشت از وسط خیابون رد میشد ، تو دلم گفتم خدایا بره زیر ماشین . یاد حرف مادرم افتادم که می گفت : به دعای گربه کوره بارون نمیاد. حس کردم گربه کوره ام . دستم رو گرفتم جلوی چشمم راه افتادم . گامبی خوردم تو کون تیر چراغ برق، برق از کونم پرید، پیشونیم کبود شد، هرچی فحش خواهر و مادر بود تو دلم به بابک و گربه دادم .

 

تقریبا یک سالی گذشت . یدفعه دیدم دکون بابک بسته است، خوشحال شدم ، خیال کردم بلایی سرش اومده . خوشحالیم چند دقیقه بیشتر طول نکشید، چون فکر کردم اگه سر بابک بلایی بیاد پروین خانم غصه می خوره و درد می کشه، به جون مادرم راضی نبودم خم به ابروش  بیاد. ترجیح میدادم با بابک خوب و سر حال باشه . از این همه گذشت و فداکاری خودم در راه عشق به پروین خانم احساس غرور می کردم، ولی کسی نبود ببینه.

به مادرم گفتم: قصابی  بابک بسته است. گفت : می دونم ، زنش از قصابی خوشش نمیاد، میخواد گل فروشی واز کنه . مادرم با مادر بابک صغرا خانم سلام علیک داشت . تو خونه چروین خانم اینا هم رفته بود. پشت این خونه یک باغ بزرگ پر از گل بود.

یک ماه بعدش قصابی بسته شد، چنگک و یخچال رو ورداشته بودند ، تابلوی بزرگی که بالاش نوشته شده بود یا هو ، وسطش قصابی بابک ، یک طرفش یک شقه گوشت کشیده بودن دیگه نبود. جاش رو شیشه عکس  چند تا گل کشیده بودند و وسطش هم با خط نستعلیق  قشنگ نوشته بودند» گلفروشی پروین «

 

صغرا خانم ماه رمضون چند دفعه افطاری میداد، روز عاشورا قیمه پلو. سمنو می پخت از اون سمنوها یی که بقیه پیش اش آب زیپو بود. یا شله زرد، وای وای چه شله زردی ، دهنم آب افتاد، مگه میشه ، زعفرونش آدم رو مست می کرد( آدم یعنی من )  می ریخت تو کاسه لعابی  روش هم دارچین و خلال بادوم ، از اون بادومهای فرد اعلا . باغت آباد شه انگوری .

مادرم می گفت » حق داره این همه خیر کنه ، نذرش براورده شده ، خدا عزو التماس هاش رو مستجاب کرده.

صغرا خانم صد دفعه به مادرم گفته بود این بابک جاش تو زندون باید بود یا بالای دار، حالا کاسب و صاحب زن و بچه شده . بعله بچه دار هم شدن . یک دختر به اسم شهناز.

من یواش یواش بزرگ می شدم . مادرم از صغرا خانم یاد گرفته بود، مرتب نماز میخوند و سر نماز واسه من دعا می کرد و می گفت : خدایا عاقبتش رو به خیر کن، خیلی نذر می کرد، مثلا اگه من ادم شم  و درس خون بره مشهد زیارت امام رضا، پیش فسطش می رفت شابدالعظیم ، یا قم سوهون و صابون میاورد.

ولی من آدم بشو نبودم . پام رو گذاشته بودم جای پای بابک . دبستان رو به زورتموم کردم ، دبیرستان اون ته کلاس نشسته بودم اصلا نخودی بودم ، مثل ماری که از درخت بره بالا یواش یواش الکی می رفتم کلاس بالاتر، یا هولم میدادن که از شرم راحت شن. دو سال هم رفوزه شدم، به قول بابک :به یورش که خا ل داره حکم سپهسالار داره . بچه های دیگه مثل قرقی می پریدن رو شاخه بالاتر، مثل اینکه اونجا حلوا خیر می کنن .

واسه بی عاری خودم دلیل داشتم ، تو عشق شکست خورده بودم ، هیچ کس نمی دونست . چند دفعه به خودم گفتم : گیرم پروین خانم زن بابک نمی شد ، تو رو سننه ، به تو چیزی نمی رسید، ولی  جواب میدادم ، چرا نمی رسید ، هر روز می تونستم برم دم خونه اشون  ببینمش ، مواظبش باشم ، ، حالا کسی رو ندارم که ازش مواظبت کنم . عاشق بودم و واسه خودم دلیل داشتم که درس نخونم و تشنه خون بابک باشم.

 

یک چاقو ضامن دار خریدم ، تمرین چاقو کشی می کردم . دو تا صفحه روزنامه رو میذاسشتم رو هم ، به دیوار پونز می کردم ، با چاقو طوری می زدم که صفحه اول پاره شه ، ولی صفحه دوم خط ورنداره. آخه جاهل طوری چاقو می زنه که طرف بدنش زخمی بشه ، ولی طوریش نشه، فقط پوستش چاقو بخوره و خون بیاد.

بابک هیکلش بزرگ بود و زورش هم زیاد. من با بچه ها تو کوچه کشتی می گرفتم ، تو خونه هم یک چوب مثل دسته جارو گیر اورده بودم و دوسرش  آجر گذاشته بودم باهاش هالتر می زدم ، یا با سر در اتاق بارفیکس می کردم .

قدم خودش دراز می شد. یک متر و هفتاد، یک متر و هفتادو پنج ، یک متر هشتاد.هفده سالم بود ، یک روز از مادرم پرسیدم راستی قد با بک چقدره؟ گفت : چمیدونم ، قد باباش. گفتم قد باباش چقدره ؟  گفت: سوال های عجیب غریب می کنی ، قد بابای تو . خوشحال شدم ، می تونستم قدم رو با قد بابام مقایسه کنم. ولی روم نمیشد به بابام بگم بیا کنار من وایسا تا ببینم قد تو شدم یانه. اصلا میونه من و بابام خوب نبود، من بچه درس نخون لات و ولگرد، یک پول تو جیبی از مادرم می گرفتم ، یخورده هم بچه ها رو تیغ می زدم ، واسه خالی نبودن عریضه هم مدرسه می رفتم . اویل بابا م نصیحتم می کرد، چند دفعه هم کتک سیری به هم زد ، ولی همچین که یخورده بزرگتر شدم دیگه کاری به کارم نداشت، ولم کرد و گذوشت به امید خدا و مادرم ، آخه می ترسید روم تو روش واز شه ، می گفت همه اش تقصیر مارد مه که من رو بد بار آورده . بریم سر اصل مطلب:

دوسه دفعه کنارش وایسادم تا ببینم قدم به قدش می رسه. مگه این مرد یدقیقه آروم وای میسته. مثل علی ورجه همه اش تکون میخوره و جا عوض می کنه. یک روز دیدم داره وضو می گیره نماز بخونه . منم رفتم کنارش به وضو گرفتن ، گفتم میخوام نماز بخونم . تعجب کردو گفت : میخوای نماز بخونی ؟ گفتم آره ، مگه گناه داره؟  با حالت مسخره صدا کرد: خانم بیاین پسرتون وضو می گیره و میخواد نماز بخونه ، گربه شده عابد و مسلمانا. مادرم اومد خوشحال، با چشمونی آشک الود گفت:قربون شکل ماهت برم پسرم ، می دونستم دعا و نذرهای من به درگاه خدا بالاخره تاثیر می ذاره.

زکی ، زر اومدی قرمه سبزی . من میخواستم بابا م سر نماز یک دقیقه آروم وایسه تا ببینم قدم به قدش می رسه یا نه، یعنی هم قد بابک شدم یا نه . حالا خر و بیارو باقالی بار کن، مادرم خواب می دید، خوابش خیر، ما که حسود نیستیم .

بابام جانمازش رو پهن کرد وایساد سرش . مادرم جانمازش رو واسه من اورد و گفت : ننه تو نماز خون بشو ، من همین فردا واست یک جانماز ترمه درست می کنم. بابام نگاه معنی داری به مادرم کرد و گفت: زن تو چقدر ساده ای، یک کاسه ای زیر نمی کاسه است، یک حقه ای می خواد بزنه این بچه ، بعدا می فهمی ، این خط اینم نشون ، اینم کلاه ابریشون .

مادرم گفت : چرا نفوس بد میزنی ، نا امید نکن پسرم رو ، مگه اون بابک لات چاقو کش آدم نشد، چرا این نشه. بابام گفت: اون بابک آدم نشد پروین خانم آدمش کرد، عشق آدمش کرد.

مادرم گفت: خدا رو چه دیدی ، شاید معجزه ای  بشه، شایدم شده ،  ما خبر نداریم.

 بابام  پور خند معنی داری زد و سرش رو تکون داد و گفت: ما که چشممون آب نمی خوره ، از این امامزاده معجزه بر نمیاد، تا که گوساله گاو شود ، دل صا حبش آب شود، یک معجزه ای شد، پروین خانمی بابکی رو شفا داد. چشمش رو بست شروع کرد به نماز.، منم کنارش . هروقت دولا راست می شد ، منم می شدم ، وقتی وایساد  و دستش رو گرفت جلوی صورتش و قنود خوند. منم الکی اداش رو در آوردم ، فقط هواسم دنبا ل این بود که ببینم سر شونه من از شر شونه بابام بالاتره یا نه ، بالاخره بعد از زحمت زیاد فهمیدم که قدم بلند تر از قد بابامه. پس من از بابک بزرگترم . نماز غروب عشا بود ، من نماز رو ول کردم بابام ادامه داد .

به مادرم گفتم : بابام خیلی طول میده سر نماز. دست انداخت گردنم دوسه تا ماچ ابدار ازم کرد. بابام سر نماز بلند گفت : اله اکبر، اله اکبر( بعنی هواسم رو پرت نکنین) از اون به بعد دیگه نماز نخوندم ، اصلا بلدم نبودم که بخونم ، ولی در عوض تا دلتون  بخواد آهنگهای جاهلی بلد بودم و فحش ومتلک ،  هنوز هم یادم نرفته.

فک و فامیل و دوست آشنا سعی می کردن نذارن بچه هاشون با من بازی کنن . می گفتن این ابوالفضل بچه های ما رو بی نربیت می کنه . ما رو هم خونه اشون زیاد دعوت نمی کردن ، وقتی هم می کردن میگفتن : بدون بچه . یعنی من نباشم ، بچه های لوس ننر خودشون بودن. برعکس بچه ها شون دلشون قنج می رفت که با من بازی کنن و رکیک ترین فحش ها رو از من یاد بگیرن، منم استاد خوبی بودم و سنک تموم میذاشتم . اونا م میرفتن فحشها رو می دادن و کتک سیر می خوردن . داریم از موضوع  اصلی دور میشیم .

بعد از جریان اون نماز خوندن ، پنج شش ماهی رفتم باشگاه بوکس کار کردم . مثل همیشه  هر هفته دو سه دفعه می رفتم بابک رو ببینم ، البته از اونور خیابون، هیچ وقت از جلوی دکونش رد نمی شدم. چند دفعه خواستم یک پاره آجر بزنم تو شیشه د کونس ، ولی فکر کردم پروین خانم میاد شیشه ها رو جمع میکنه ، ممکنه دستش  رو ببره . به جون خودش قسم راضی نبودم خاری به دستش بره.

 

شب جمعه رفتم یک بطری پنج سیری عرق گرفتم ، تو جوب ، تو راه آب خونه امون یواشکی قایمش کردم . اون شب تا صبح نخوابیدم . فکر کردم بابک رو با چاقو می زنم ، آژان میاد من رو می بره کلانتری ، ازم بازجویی می کنن ، هرچی بپرسن واسه چی بابک رو چاقو زدی ، سرم روهم  ببرن    نمیگم واسه چی، نمی خوام ابروی پروین خانم بره. مادرم میاد با چشمونی گریون، بابام به مادرم میگه می دونستم این کره خر کار دستمون میده، تازه این اول کاره . خلاصه هزار جور فکر و خیا ل تا صبح نخوابیدم . وقتی از جام بلند شدم تمام تنم درد می کرد. رفتم نون و پنیر گرفتم صبحونه رو با بابا ننه ام خوردم و اومدم بیرون. دم در خونه اینور اونورم رو نگاه کردم ، کسی تو کوچه نبود.شیشه عرق رو از تو راه آب در آوردم ، یک  کرم مشتی بهش چسبیده بود، حتما می خواسته یک چتول بزنه . کرم رو گرفتم انداختم تو جوب . شیشه عرق رو گذاشتم زیر بغلم لای کتم . تو کوچه پس کوچه ها در بطری رو واز کردم یک قلپ گُنده رفتم بالا ، خیلی تلخ و تند بود جست گلوم ، شروع کردم به سرفه ، چه سرفه ای ، از اون سرفه های خرکی . اشک از چشام سرازیر شد، دیدم دارم بالا میارم ، رفتم چُنده نشستم لب جوب، گلاب به روتون تگری زدم ، هر چی خورده بودم بالا آوردم ، شیشه عرق رو گذاشتم توی جوب،زانوهام می لرزید،به زور بلند شدم وایسادم، رفتم تکیه دادم به دیواروهمین طوری سرفه می کردم .  

یک خانم مسن با چادر مشکی از سر نبش کوچه پیچید به طرف من و اومد کنارم وایساد و شروع کرد به پشتم زدن. من با سر آستین دست چپم چشم و دماغم رو پاک کردم  .

خانمه دست کرد زیر چادرش از تو پیرهنش یک دستما ل سفید در آورد و داد دستم . من  همین طوری که سرفه می کردم ،چشمم رو پاک کردم دماغم رو هم گرفتم .

خانمه گفت » حتما سوغاتی میخوری و مرتب میزد پشتم . دستما ل دست من بود، روم نمیشد دستمال کثیف به خانمه پس بدم ، و خجالت می کشیدم بذارم جیبم . نفسم که یخورده بالا اومد ، با صدا خفه  گفتم خانم ببخشید دستمال شما رو کثیف کردم . گفت : مهم نیست ننه ، من عادت دارم همیشه چند تا دستمال تو جیبم  واسه روز مبادا بذارم ، واسه همچین روزی ، نوه هام لنگه توان، بذار جیبت خجالت نکش . در حالیکه سر برگردونه بود و نگاه پر محبتی به من می کرد رفت.

حالم خوب نبود ، مست نبودم آ .  صبح اول وقت بود ، رفت و آومدی نمی شد. جلوی دکون بابک این طرف خیابون ایسادم ، یخورده بابک رو نگاه کردم ، تو دلم بهش فحش دادم ، بابک دم وکونش وایساده بود. وقتی رفت تو ، رفتم جلوی دکونش ،چاقو ضامن دارم تو دستم واز بود، دستم تو آستین ام ، داد زدم چرا قایم شدی ، اگه مردی بیا بیرون . سلانه سلانه خیلی خونسرد اومد بیرون جلوم وایساد. تو عمق چشمش غم بود، لبخند زد، هیچ جور عصبانیت و تنفر در وجودش ندیدم . گفت :چی میخوای . چاقو رو کشیدم و حواله سینه اش کردم . مچ دستم رو تو هوا گرفت ، با فشار چند تا تکون قایم داد، چاقو از دستم افتاد تو جوب. فکر کردم الان می زنه تو گوشم و با مشت و لگد میزنه تو شکمم ، عضلات شکمم جمع شد، دو تا دستام رو گرفتم جلوی صورتم ، حالت دفاعی به خودم گرفتم که بعدا حمله کنم . یدفعه بغلم کرد و تو بغلش فشار داد. سرم روی شونه سمت چپش بود، اشکم سرازیر شد، با مشت تا اونجاییکه زورم می رسید زدم پشتش. هی می گفت آروم ، آروم ، چرا خودت رو زجر میدی ، می دونم آروم . سالهاست که می دونم،از همون روز اول می دونستم که غیر از من یک خاطر خای دیگه هم داره، ابوالفضل جون می دونستم که تو هم عاشقشی.

گرمی اشکش رو رو گردنم حس کردم ، چندشم شد و لرزیدم ، دست و پام شل شد، خدایا  ولم نکنه ، اگه ولم کنه مثل توپ می خورم زمین ، با تمام قدرت سعی کردم رو پام وایسم ، ولم کرد، ولی با دو تا دستاش بازوهام گرفته بود، می دونست اگر نگیرتم می خورم زمین. تو چشام نگاه کرد و دوباره گفت: آره جونم از روز اول می دونستم ، خودش به من گفت، منتظر همچین روزی بودم ، سالهای ساله ، از اون وقت که یک الف بچه بودی تا حالا که واسه خودت مردی شدی می بینم میای اونور خیابون منو میپای .

 ولم کرد ، دیدم دوتا چشم سیاه  از لای دری که به حیاط می خوره ما رو نگاه می کنه . دستمالی که خانمه به هم داده بود از جیبم درآوردم ، خواستم چشمم رو پاک کنم که متوجه شدم که بابک هم صورتش خیسه . دستمال رو بهش دادم ، صورتش رو پاک کرد ، دستمال به من داد و دوباره بغلم کرد و گفت : اگه تو دلیلی داری واسه دشمنی با من داری، من دلیلی ندارم ، من تو رو مثل برادر کوچک خودم دوست دارم ، علت هم داره.

 بدون اینکه حرفی بزنم ، دست از پا درازتر سر به زیر راه افتادم . هنوز چند قدمی نرفته بودم  که بابک چاقو رو از جوب درآورد و داد زد : ابوالفضل جون بیا چاقوتو بگیر. گفتم : بنداز توی جوب لای لجن ها، دیگه کسی رو ندارم که واسش چاقو بکشم . اومد به طرفم گفت : بیا یک معامله بکنیم . این چاقو رو با یک گلدون گل عوض کنیم . شونه هام رو بالا انداختم و گفتم هر طور شما میخواین. شما دلیل دارین گل فروش بشین ، ولی من کسی رو ندارم که واسش گل ببرم . رفت تو دکون . یک دختر بچه از تو حیاط اومد پیشش گفت : این آقاهه کیه؟ گفت : این عمو ابوالقضل ، اومده واسه مامانش گل ببره . یک گلدون گل یاس که چند تا گل هم داشت آورد و به من داد و گفت : از قول من و پروین به مادرت  وبابات سلام برسون .

 

 تو راه خونه بی اراده اشک می ریختم ،برام مهم نبود اگه کسی می دید. ته دلم می خواستم که همه بدونن من با تمام وجود غمگینم  و درد می کشم ، مثل مریضی بودم که محتاج عیادت باشه ، یا عزیز مرده ای محتاج همدردی ، حتی نا آشنا .

 با تمام وجودم ، با تمام خریتم ، در اون عالم جوونی سعی می کردم اشکم رو بریزم پای گلها، اون گلهایی که پروین خانم آب داده.

 

حالا دونستید چرا من گل یاس رو از همه گلها بیشتر دوست دارم ؟ واسه اینکه یک بار در عمرم با اشکم آبشون دادم .

از دومین کتابم به همین نام . جمعه


نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

تصویر توییتر

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s

دسته‌ها

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: