نگاشته شده توسط: ordoukhani | مِی 14, 2007

خانم معلم

خانم معلم – اردوخانی بیا پای تخته انشات رو بخون.

– یادم رفته بیارم

– حتما ننوشتی

– خانم نوشتم ، منتها یادم رفته بیارم ، به جون مادرم از بهرم

– پس بیا بخون

جلوی تخته سر به زیر ایستاده بودم ، خیس عرق ، دوتا دستهایم به بدنم سنگینی می کرد، به نطرم آنقدر دراز بودند که به زمین می رسیدند. یک مورچه روی زمین بین دو بند آجر راه می رفت، یک تکه کچ پای تخته افتاده بود، آقای ناظم از پشت پنجره رد شد.

– پس بخون، تو که میگی از بهرم

– موضوعش یادم رفته ( خنده بچه ها)

– داشتم می لرزیدم ، دو قطره عرق از پیشانی ام به زمین افتاد، آره خانم ، دوست داشتن.

دلم میخواست فقط خانم معلم بشنود، نه بچه ها، تازه ، اگر هم بشنوند چیزی نمی فهمند. کلاس یک کمی شلوغ بود، خانم کنار من ایستاده.

زمزمه کنان با صدایی یک نواخت گفتم : هر بار که دیکته  مرا به خانه می برید تا تصحیح کنید، نمی دانم در لابلای خط ها می خوانید که من شما را دوست دارم ، آن وقت که صحبت می کنید، من در چشم شما نگاه می کنم ، و وقتی چشم اتان در چشم من میا فتد  سر به زیر میاندازم و از خود می پرسم آیا هنوز مرا نگاه می کنید. ساعتها با شما در تنهایی صحبت می کنم ، ولی هیچ وقت نتوانستم از شما با کسی حرفی بزنم .

من برگ گلها را جمع می کنم ، تا دوباره گلی بسازم . من حرف های شما را به خاطر می سپارم  تا با آن جمله ای بسازم که مورد پسند شما باشد. من شما را دوست دارم ، چه اندازه نمی دانم ، اگر هر مقدار یا وزن بگویم کم است، اگر بگویم هر فاصله کوتاه .

 از گوشه چشم ام  به صورتش نگاه کردم ، سرخ بود مثل آتش، پر از عرق ، چند تار مویش بر صورتش افتاده ، آنها را پس زد.

– کی برایت نوشته ؟

– شما خانم

– کی ؟ (چه وقت)

– هر روز ، حتی امروز

 خانم معلم ابرو در هم کشید، غم وجودش را فرا گرفت

– خانم روی آجرها خواندم

– چند تا بچه سر کشیدند ببینن . یکی گفت دروغ میگه خانم . مورچه دیگر پیدایش نبود

– خیلی خوب برو بشین

یکی از بچه ها پرسید خانم بهش چند دادین ؟

– فضولی به کسی نیومده

هیجده ، نوزده ، بیست . آن تنها بیست من در زندگی بود. بچه های خر نفهمیدند من چه گفتم ، طی ماه های زیاد چه کشیدم ، چه جنگها که با خودم نکردم تا بتوانم آن چند کلمه را امروز بگویم .

دوهفته بعد از مدرسه ما رفت. از خانم  معلم جدید پرسیدم چرا خانم معلم قبلی رفت ؟ گفت: رفت به فلان مدرسه ، به خانه اش نزدیک تر است. دلم میخواست من هم به آن مدرسه بروم .

 

موقعیکه در مدرسه بودم با خودم فکر می کردم اگر الان اینجا بود چکار می کرد، چه جوری وارد کلاس می شد، چه جوری از کلاس خارج ، پله هایی که به دفتر می رفت باره ها شمرده بودم ، می دانستم پای راستش را روی اولین پله می گذارد، و آخرین پله را با پای چپش ختم می کند، و قبل از اینکه وارد دفتر بشود در شیشه خودش را نگاه می کند ، دستی به سرش می کشد، و با دست راست در را باز می کند. تمام لباسهایی که پوشیده بود در نطرم مجسم می کردم ، با حرکاتش ، با نگاه و لبخندو اخمش.

سالها گذشت ، نیمچه مردی بودم یک روز در خیابان دیدمش ، به خودم لرزیدم ، مرا دید و  به روی خودش نیاورد و به خود لرزید و راهش را ادامه داد. خودم را به او رساندم و جلویش ایستادم . سلام کردم ، جوابم را داد. بدون مقدمه گفتم : خانم چرا از مدرسه ما رفتید. مانند دختری خجالتی سر به زیر انداخت وآهسته گفت : اول خیال می کردم که نمی توانم با تو در یک کلاس باشم ، ولی متوجه شدم وقتی در مدرسه هستم تو تمام حرکات مرا زیر نظر داری ، دگرگون بودم ، تو را همه جا می دیدم ، قدرت درس دادن  را از دست داده بودم ، حتی تا مدتهای دراز که از آن مدرسه رفته بودم . خدا حافظ.

چند قدمی دور شد و سر برگرداند ببیند آیا به دنبالش می روم .

من سر جایم میخکوب شده بودم ، یک قلوه سنگ جلوی پایم بود، لگد محکمی به آن زدم ، خورد به لاستیک یک اتوبوس ، برگشت افتاد توی جوب.

20 خرداد 1369 از کتاب فرهنگ بی فرهنگ ها نوشته خودم  


نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

تصویر توییتر

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s

دسته‌ها

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: